روزی اشعب (نام مرد) با مرد بازرگانی همسفر شد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام میداد مانند پایین آوردن وسایل از روی اسبها و آب دادن به اسبها و….
در راه بازگشت برای غذا خوردن از روی اسب پیاده شدند. اشعب روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. و مرد فرش را پهن کرد و وسایل را از روی اسبها پیاده کرد سپس به اشعب نگاهی کرد و گفت: بلند شو هیزم جمع کن و من گوشت را تکه تکه میکنم ..
اشعب: به خدا از بس که سوار این اسب شدم خستهام .
مرد بلند شد و هیزم را جمع کرد سپس به اشعب گفت: بیا و آتش بزن…
اشعب: اگر به آتش نزدیک شوم دودش سینهام را اذیت میکند.
مرد آتش را روشن کرد و گفت: بیا مرا در خرد کردن این گوشت کمک کن.
۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۹