جواب بدی را با خوبی بده
دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۲۹ ب.ظ
روزی اشعب (نام مرد) با مرد بازرگانی همسفر شد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام میداد مانند پایین آوردن وسایل از روی اسبها و آب دادن به اسبها و….
در راه بازگشت برای غذا خوردن از روی اسب پیاده شدند. اشعب روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. و مرد فرش را پهن کرد و وسایل را از روی اسبها پیاده کرد سپس به اشعب نگاهی کرد و گفت: بلند شو هیزم جمع کن و من گوشت را تکه تکه میکنم ..
اشعب: به خدا از بس که سوار این اسب شدم خستهام .
مرد بلند شد و هیزم را جمع کرد سپس به اشعب گفت: بیا و آتش بزن…
اشعب: اگر به آتش نزدیک شوم دودش سینهام را اذیت میکند.
مرد آتش را روشن کرد و گفت: بیا مرا در خرد کردن این گوشت کمک کن.
اشعب: میترسم چاقو دستم را ببرد
مرد به تنهایی گوشتها را خرد کرد و باز رو به اشعب کرد و گفت: بیا و گوشتها را درون قابلمه بریز و غذا درست کن.
اشعب: وقتی به پختن غذا درون قابلمه نگاه میکنم چشمانم درد میگیرد .
تا اینکه مرد غذا را درست کرد و خسته روی زمین نشست و به اشعب گفت : برو سفره را پهن و غذا را در بشقاب بریز.
اشعب: بدنم سنگینی میکند نمیتوانم این کار را بکنم .
مرد از جای خود بلند شد و سفره را پهن و غذا را آماده کرد سپس گفت: ای اشعب بیا و مرا در خوردن غذا همراهی کن .
اشعب: واقعا خجالت زده هستم از اینکه نتواستم کاری انجام دهم اما الان من در خدمتت هستم و هر کاری خواستی انجام میدهم…
سپس بلند شد و غذا خورد .
نتیجهگیری: شاید با مردمی مثل اشعب برخورد کنی… ناراحت نشو… کوه باش و استوار.
۹۲/۱۱/۲۱