دل باخته محبوب

دل باخته محبوب

نیست از روم عرب پیوند ما نیست پای بند نسب پیوند ما


دل به محبوب هجازی بسته ایم زین سبب به یکدیگر دل بسه ایم

روزی شـیـطان عرض کـرد که، الهی! بندگان تـو، تـو را دوسـت
می دارند و نافـرمانی تو می کنند و مــرا دشمن دارند و اطاعتم
می نمایند.
خطاب رسید که ای ابلیس! به واسطه همان دوستی که با من دارند
و دشمنی که با تو دارند، از نافرمانی های آنها درخواهم گذشت.


عبدالرشید زمانی متولد 1373/03/01 دانشجویه رشته مهندس پزشکی


ای مسلمان بیدار آگاه باش

که دشمن تیشه بر داشته و بر ریشه میزند


کلمات کلیدی

تصاویر دیدنی

تصاویر

توکل‌ و اعتماد به‌ خدا در امور زندگی

برای جلوگیری از آب به آب شدن چه کنیم

علل ریزش مو

ریزش مو

درمان ریزش مو

استرس و راه های درمان آن

رازهای سرکه سیب

همه بلاهایی که سرخ‌کردنی‌ ها بر سرتان می آورند

نکات علمی جالب

مطالب علمی جالب

نکته های جالب 1

وضو و معالجه بیماری ها

نکات علمی درباره زعفران

خواب بیش از ۸ ساعت احتمال سکته مغزی افزایش می دهد

ویژگی های یک عشق واقعی چیست؟

ساخت دقیق‌ترین ساعت جهان با دقت ۱۶ میلیارد ساله!

مورچه‌ ها در لانه خود توالت عمومی دارند!

عرضه گوشی مخصوص مسلمانان در بازار روسیه

سه آیه که جهان را تغییر داد: بی‌مانندی کوچک‌ترین سورۀ قرآن

جملات خطرناک و ممنوعه در زندگی خانوادگی

هنر شادی کردن و شاد بود

هفت راه ساده برای ایجاد خاطراتی ماندگار در کنار همسرتان

دعوای زن و شوهری را چگونه کنترل و مدیریت کنیم؟

جایگاه و اهمیت اندر و نصیحت و آداب آن

واقعیت امت اسلامی و نیاز به فقه اولویت ها جهت رفع مشکلات

اهداف و اسرار ازدواج … چرا ازدواج بکنیم ؟

نوجوانان باید بدانند که …

در مورد رابطه جنسی

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۶ بهمن ۹۲، ۲۰:۱۶ - امیر سرافراز
    خوب بود
نویسندگان

جمشید

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۶ ب.ظ


امه هایی به جمشید شاه نوشت و گفت : من بر جهان مستولی هستم و زیر دستت نیستم . کسی شایسته پادشاهی است که بی همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم .

 تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن هستیم . من از مغزت برای مارهایم خوراک درست میکنم. من در جنگ شرکت میکنم اگر تو هم ادعایی داری در جنگ شرکت کن . سپس ضحاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد . وقتی قشقر به نزد جمشید رسید ، گفت : بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستور بدهید به شما بدهم ولی قبلا به من امان بدهید زیرا من فقط یک پیک هستم.جمشید امان داد و نامه را گرفت و خواند و وقتی به مضمون نامه پی برد هراسان شد اما به روی خود نیاورد و به قشقر گفت: این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است . میدانستم او عاصی میشود . او را به بند میکشم و سرنگون در چاه آویزان میکنم . نزدش برو و بگو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو میل به جنگ داری من هم میجنگم اما اگر پشیمان شوی گناهت را میبخشم و به تو گنج شاهی میدهم و گناهکاران را پیش تو میفرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی . حال مختاری جنگ یا صلح را انتخاب کنی .

قشقر نزد ضحاک رفت و پیام جمشید را داد . ضحاک خندید و به سپاهش گفت : باید ترس را کنار گذاشت و از زیادی لشگر او نترسید . من به تنهایی از پس آنها برمی آیم . همه او را تایید کردند و بیور و سپاهش به سوی جمشید به راه افتادند . وقتی خبر لشگرکشی ضحاک به جمشید رسید او نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم قرار گرفتند .ضحاک خود جلو آمد و جنگ چهل روز طول کشید و هرکس برای مبارزه می آمد با یک گرز از بین میرفت و مغزشان خوراک مارهای بیور میشد . وقتی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان تصمیم گرفت تا خود به جنگ برود پس هفت پاره حریر پوشید و رویش کلاهخود و زره و تاج طهمورث را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسب شد و نزد ضحاک رفت و گفت : ای نابکار تو را با پادشاهی چه کار ؟ اکنون زندگانیت را به سر می آورم . چرا سرکشی میکنی ؟ اگر پوزش بخواهی تو را میبخشم و تاج و تخت میدهم . ضحاک گفت : یاوه نگو . من تو را از روی زمین برمیدارم و مغزت را به مارانم میدهم و ثروتت را به یارانم میبخشم . این را گفت و بنای تاختن گذاشت . نود حمله با نیزه به یکدیگر بردند اما هیچکدام پیروز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز بدست گرفتند ابتدا جمشید بر فرق بیور کوبید و بیور سپر گرفت اما گرز چنان به سپر خورد که چاک چاک شد و پاهای اسبش در خاک فرو رفت و اسب هلاک شد . این بار ضحاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید . از آن پس مدام یکدیگر را با گرز می کوبیدند و صد حمله به هم بردند و صد اسب از بین رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند . در یکی از حملات جمشید با شمشیر به سپر ضحاک زد و سپر به دو نیم شد و ضحاک سرش را دزدید . این جنگ تن به تن ادامه داشت تا خورشید طلوع کرد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت : بهتر است کشتی بگیریم . ضحاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند . هر دو سپاه مشعل روشن کرده بودند و آنها تا صبح کشتی گرفتند و باز صبح را هم به شب آوردند و شب را هم صبح کردند و تا سه روز و سه شب رزمشان ادامه داشت اما روز چهارم مارهای ضحاک از گرسنگی به زحمت افتادند و سرشان را در گوش او میکردند . ضحاک ناراحت شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به سوی سپاهش دوان شد و با سپاه حمله کرد . سپاه تازیان هم حمله آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب ادامه داشت . شبانگاه هر دو طرف برای استراحت دست از جنگ کشیدند و جمشید به صحبت با پسرش زادشم پرداخت و گفت : پهلوانی مانند ضحاک ندیدم . ای کاش مادرم مرا نزاده بود . شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت . میترسم به دست ضحاک کشته شوم پس بهتر است فعلا بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو . بهتر است که کسی از نژاد شاهان باقی بماند . بنابراین چه بسا فرزند تو روی زمین را از ضحاک پاک کند و انتقام مرا بگیرد . پسرش را بوسید و پسر از یک سو و پدر هم از سوی دیگر فرار کردند .

همینست آئین چرخ بلند                                   ازو گه امیدست و گاهی گزند

بدینسان ضحاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد . در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواج یافت اما ضحاک همه جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند میشود و از او باج و خراج نمیگیریم .

جمشید از شهری به شهرش میرفت تا به زابلستان رسید . آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و او دختری زیبا و ماهر و بی همتا و آشنا به فنون جنگی داشت که نامش سمن ناز بود . از همه جا خواستگاران زیادی می آمدند اما شاه دو شرط داشت : اول اینکه دختر باید طرف را بپسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را میخواهد باید با او کشتی بگیرد و او را زمین بزند . دختر دایه ای کابلی داشت که او میگفت : تو در آینده با پادشاهی ازدواج میکنی و از او صاحب پسری زیبا میشوی .

وقتی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت . باغ خرمی دید که در آن دختر شاه حضور داشت و می و میوه و رامشگران بودند و او با کنیزان می مینوشید . یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت : نمیترسی به باغ نگاه میکنی ؟ دختر کورنگ شاه در باغ است . جمشید گفت : من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم کرده ام و طالع من برگشته است . از آن می سه جام به من بدهید . کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت : جوانی زیبارو دم در است و سه جام می میخواهد ولی خوردنی و میوه نمیخواهد . شاهزاده همراه کنیز به دم در آمد و جوانی زیبارو دید و محبتش به دلش نشست و گفت : دنبال که میگردی که به اینجا آمدی ؟ اگر می میخواهی داخل باغ بیا . جمشید گفت : ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه وران یا بزرگان یا لشگریان ؟ شاهزاده گفت : من فرزند شهریار زابلستان هستم . جمشید با خود گفت : این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهم نیست پس داخل باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه ای نشستند . دختر دستور داد می بیاورند . جم ناراحتیها را فراموش کرد و سه جام می پیاپی نوشید . سپس یاد خدا نمود و کم کم شروع به خوردن کرد . شاهزاده از ظاهر و رنگ و رو و شکوه او مبهوت بود . در دل گفت : او باید پادشاهی باشد . دختر گفت : گویا می خیلی دوست داری . جمشید گفت : بدم نمی آید اما اگر نباشد هم میتوانم تحمل کنم . شراب باید به اندازه خورده شود وگرنه عقل را زائل می کند . دختر فکر کرد او باید جمشید باشد . آن زمان بنا به حکم ضحاک عکس جم را بر روی سکه و دیبا میزدند تا هر که او را دید معرفی کند . دختر دیبایی داشت که عکس جمشید بر آن بود .به روی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند . در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمه کنان کشتی گرفتند و منقارشان را به هم میمالیدند . شاهزاده خجالت کشید و سر به زیر انداخت .او به غلام روکرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت : از بین این دو کبوتر که جفت گیری می کنند کدام را با تیر بزنم ؟ جمشید گفت : این سخن درست نیست و من مرد هستم. زن اگرچه دلیر باشد به زور نصف مرد است . درست بود که تو ابتدا مرا امتحان میکردی . شاهزاده شرمگین شد و با پوزش کمان را به جمشید داد . جمشید از خوشزبانی و خوشرویی او خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت : اگر من بالهای این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . شاهزاده فهمید که خطابش به اوست . جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست . شاهزاده مطمئن شد که او پورطهمورث است . بر او آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید . بعد نوبت شاهزاده شد و او هم گفت : اگر من بالهای این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . جمشید فهمید که معنی حرفش اوست .شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمینگیر شد . دوباره نوشیدن آغاز شد و رامشگران میخواندند و مینواختند .

بده ساقیا جام گیتی نما                                        که او عیب ما را نماید بما

دایه دختر وقتی جمشید را دید ، گفت : احتمالا شاه اوست و تو از او پسردار میشوی. دختر گفت : برو آن پرنیان که عکس او بر آن است بیاور . دایه پرنیان را آورد و وقتی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد دوران شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت . شاهزاده گفت : چرا ناراحت شدی ؟ اشک برای چه ؟ جمشید گفت : دل بر دو نفر بسوزان . یکی انسان عاقل و خردمندی که در کف ابلهان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج و تخت افتاده است و درویش شده باشد . از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکوه و فر و فرهنگ او افتادم و اینکه چرا او به این روز افتاد و زشترویی چون ماردوش جای او را گرفت ؟

ولیکن چنین است چرخ از نهاد                                    زمانه نه بیداد داند نه داد

شاهزاده گفت : من مطمئن هستم که تو شاه جمشید هستی و من عاشق تو هستم .

تراام کنون گر پذیری مرا                                       بآئین خود جفت گیری مرا

جمشید شاه گفت :اگر تو جمشید را میخواهی من نیستم . نام من ماهان کوهی است . شاهزاده گفت : چرا چنین میگویی ؟ تو جمشید خورشید شاهان هستی . این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه چیز را به من گفته است . او میگوید که من از تو دارای پسری خواهم شد . این را گفت و به گریه افتاد . دل جمشید نرم گشت و گفت : ای گنجینه شرم و فرهنگ ، من نباید این راز را به کسی بگویم چون جانم به خطر می افتد .

که موبد چنین داستان زد ز زن                        که با زن دم از راز هرگز مزن

اگر پدرت از راز من آگاه شود به طمع بزرگی مرا به ضحاک می سپارد . دلارام گفت :

همه زن بیکخوی و یک خواست نیست          ده انگشت مردم به یک راست نیست

مطمئن باش که من تا زنده هستم تو را نمی آزارم . رازت را نگاه میدارم .

جمشید پذیرفت و با او ازدواج کرد و روزهای خوشی را با شادی و بوس و کنار گذراندند. بعد از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش فاش نشود کمتر نزد پدر میرفت . پدر به او بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا بفهمد دخترش مشغول چه کاری است . مدتی گذشت و بالاخره دخترک شکمش بزرگ شد و قد چون سروش خمیده گشت و کنیزک فهمید که او باردار است و به شاه خبر داد . شاه وقتی دخترش را دید اخم کرد و گفت : این چه وضعی است ؟ تو همان کسی هستی که از مردان دوری میکردی ؟ این چه کار ننگینی بود که کردی ؟ دختر برآشفت و گریان گفت : من هیچگاه باعث ننگ دودمانم نمیشوم. تو به من اجازه دادی با کسی که میخواهم ازدواج کنم و من با پادشاهی بی همتا یعنی جمشید شاه ازدواج کرده ام . شاه خوشحال شد و گفت : فردا او را به شتر میبندم و به نزد ضحاک میفرستم . دخترک به زاری افتاد و گفت : دست به خون جمشید شاه آلوده مکن که باعث بدنامی تو میشود و همه تو را نفرین می کنند . از خدا بترس .

بدی کردن ار چه توان با کسی                          چو نیکی کنی بهتر آید بسی

اگر میخواهی او را از من جداکنی ابتدا باید سر از تن من جدا نمایی . او به ما پناه آورده است .نباید او را برنجانی . دل پدر به حال دختر سوخت و گفت : هرچه بخواهی همان میکنم . ولی تو باید ما را با هم آشنا کنی .

روز بعد شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر او آفرین کرد و تعظیم نمود . جم از جای برخاست و او را نواخت و تشکر کرد که با وجود اینکه مهمان ناخوانده بوده است او را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد ولی گفت: من میترسم که روزی طمع کنی و مرا به ضحاک بدهی . شاه گفت : چنین گمان مبر . به یزدان قسم که به تو وفادارم و رازت را فاش نمی کنم .

نماند جهان بر یکی سان شکیب                      فرازست پیش از پس هر نشیب

بعد از نه ماه شاهزاده پسری بدنیا آورد و نامش را تور نهادند . وقتی پنج ساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد می شدند اما هرچند سخنی را پنهان کنند بالاخره روزی آشکار میشود. هرکس تور را می دید به یاد جمشید می افتاد و بالاخره راز قدیمی فاش شد و شاه زابل به جمشید گفت : چه چاره کنیم : بهتر است که فرار کنی . جمشید هم تصمیم به فرار گرفت و تا شاهزاده او را دید و پرسید : چرا ناراحتی ؟ او گفت : رازمان فاش شد و پدرت به من گفت بهتر است از اینجا بروم . شاهزاده غمگین و نالان شد . جمشید گفت : غم مخور و مراقب فرزندمان باش .

جمشید به راه افتاد و به سوی هندوستان رفت و از آنجا شنیده شد که ضحاک او را اسیر کرد و با اره به دو نیم نمود . وقتی همسرش از مرگش اطلاع یافت سوگوار شد و جامه چاک چاک نمود و بر سرش خاک ریخت و در طول یکماه رنگش پرید و بالاخره زهر خورد و مرد .

تور هر روز رشد میکرد و قد می کشید و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسب سواری بی همتا شد . شاه زابل خیلی او را دوست داشت و به او منشور شاهی داد و دختری از نژاد خود به او داد . بدینسان از تور فرزندی به نام شیدسپ متولد شد . چند سال بعد تور مرد و شیدسپ جانشین او شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست . مدتی بعد از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری بدنیا آمد که نامش را طورگ گذاشتند . طورگ در ده سالگی از نظر قدرت از پدر و پدربزرگش هم برتر شد . روزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را تسخیر کند . طورگ گفت : من هم می آیم . پدر گفت: تو کودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گوی بازی کنی . طورگ گفت : تو به بوی مشک توجه کن نه به رنگش . اگرچه کودکم اما کار مردان را بلدم . پدر شاد گشت و او را در آغوش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به او پوشاند و تیغ و گرز گران به او داد . از آنسو شاه کابل زورآزمایان را در سپاهش جمع کرد . او پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به او داد . از قضا هر دو در برابر هم قرار گرفتند . طورگ نزد پدر رفت و گفت : سرند کدام است ؟ پدر گفت : پسرم تو هنوز کودک هستی . سوی او نرو . طورگ برآشفت و گفت : پدر او را نشانم بده . پدرش گفت : او در قلب سپاه است و درفش سپید دارد با کلاهخود و کمر و خفتان زرد. طورگ اسب را تازاند و به سوی سرند حمله برد و عده بسیاری را تارومار کرد . سرند که دید او به سویش می آید با گرز به کلاهخودش زد اما طورگ طوری نشد و کمربند او را گرفت و به سوی پدر تاخت و او را روی زمین انداخت و گفت : این هدیه کابلی را از این کودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کودک مخوان و مرا شیر نر بخوان . سپاه که رئیسش را از دست داده بود پراکنده گشت . سپاه زابل پیروزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه مجبور شد همه ساله باج و خراج به زابل بدهد . مدتی بعد زمان شیدسپ سررسید و او رخت از جهان بربست و طورگ بر تخت پادشاهی نشست . چندگاهی بعد از او پسری بوجود آمد که نامش را شم گذاشتند . شم رشد کرد و بزرگ شد و یال و کوپال یافت و از او پسری به نام اترط بدنیا آمد . مدتی بعد طورگ و شم هر دو مردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به او داد که نامش را گرشاسپ نهادند . او پسری زیبا بود و از روز نخست مانند کودک یکساله بود و در یکسالگی مانند کودک ده ساله شد و بسیار قوی و تنومند بود . در فنون و مهارتهای جنگی بی همتا شد و وقتی ده ساله شد قد بلندی پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت . در نوزده سالگی شمشیرباز توانایی بود و با سپاهیان فراوانی مبارزه کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی جرات حمله به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ میترسید . از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال میگذشت . از گرشاسپ ، نریمان بوجود آمد و از نریمان سام یل بدنیا آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان بوجود آمد .

بزرگان این تخمه کز جم بدند                        سراسر نیاکان رستم بدند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۱۴
عبدالرشید زمانی

جمشید