دل باخته محبوب

دل باخته محبوب

نیست از روم عرب پیوند ما نیست پای بند نسب پیوند ما


دل به محبوب هجازی بسته ایم زین سبب به یکدیگر دل بسه ایم

روزی شـیـطان عرض کـرد که، الهی! بندگان تـو، تـو را دوسـت
می دارند و نافـرمانی تو می کنند و مــرا دشمن دارند و اطاعتم
می نمایند.
خطاب رسید که ای ابلیس! به واسطه همان دوستی که با من دارند
و دشمنی که با تو دارند، از نافرمانی های آنها درخواهم گذشت.


عبدالرشید زمانی متولد 1373/03/01 دانشجویه رشته مهندس پزشکی


ای مسلمان بیدار آگاه باش

که دشمن تیشه بر داشته و بر ریشه میزند


کلمات کلیدی

تصاویر دیدنی

تصاویر

توکل‌ و اعتماد به‌ خدا در امور زندگی

برای جلوگیری از آب به آب شدن چه کنیم

علل ریزش مو

ریزش مو

درمان ریزش مو

استرس و راه های درمان آن

رازهای سرکه سیب

همه بلاهایی که سرخ‌کردنی‌ ها بر سرتان می آورند

نکات علمی جالب

مطالب علمی جالب

نکته های جالب 1

وضو و معالجه بیماری ها

نکات علمی درباره زعفران

خواب بیش از ۸ ساعت احتمال سکته مغزی افزایش می دهد

ویژگی های یک عشق واقعی چیست؟

ساخت دقیق‌ترین ساعت جهان با دقت ۱۶ میلیارد ساله!

مورچه‌ ها در لانه خود توالت عمومی دارند!

عرضه گوشی مخصوص مسلمانان در بازار روسیه

سه آیه که جهان را تغییر داد: بی‌مانندی کوچک‌ترین سورۀ قرآن

جملات خطرناک و ممنوعه در زندگی خانوادگی

هنر شادی کردن و شاد بود

هفت راه ساده برای ایجاد خاطراتی ماندگار در کنار همسرتان

دعوای زن و شوهری را چگونه کنترل و مدیریت کنیم؟

جایگاه و اهمیت اندر و نصیحت و آداب آن

واقعیت امت اسلامی و نیاز به فقه اولویت ها جهت رفع مشکلات

اهداف و اسرار ازدواج … چرا ازدواج بکنیم ؟

نوجوانان باید بدانند که …

در مورد رابطه جنسی

مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۶ بهمن ۹۲، ۲۰:۱۶ - امیر سرافراز
    خوب بود
نویسندگان

فریدون پهلوان

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۲ ب.ظ


پادشاهی کیومرث

سخن گوی دهقان دیگر چگونه بگوید چه کسی عظمت را بدست آورده؟ و به چه زبانی باید بگوید که اولین بار چه کسی تاج پادشاهی را بر سر نهاده است؟ آنهم از روزگارانی که هیچکس آن را به خاطر ندارد . شاید بهتر آن باشد همان را بر زبان آورد که از پدر شنیده است، و پدر از پدرش، که گفته بود چه کسی آیین و راه پادشاهی را آغاز کرد و کدام یک از آن ها قد قدرتنقق قدرتمند بود ؟ آنها چنین گفته اند که تخت و پادشاهی را نخستین بار کیومرث آورد . وقتی پادشاهی به دست گرفت و در درون کوه تاج و تختش را گذاشت. خود و گروهش پلنگینه پوشیدند . از او بود که پرورش دادن گروهش آغاز شد. پوشیدنی و خوراکی به آنها داد و در اختیار آنها گذاشت . کیومرث سی سال پادشاه و در دوره پادشاهی مانند خورشید بخشنده و مفید بود . از آن پس بود که فرشاهی شروع شد . دد و دام و هر جانور وحشی او را می دید در کنارش آرام گرفت و به اطاعت از فرمانش پرداخت . در برابرش تعظیم می کرد ، به نشانه عبادت به پیش او می آمد. از او کیش می گرفت . کیومرث پسری خوش چهره و پرهیزگار داشت. پسری مانند پدرش شهرت طلب و  جویای نام ؛ نام پسر،سیامک بود. کیومرث علاقه ویژه ای به سیامک داشت و همیشه به خاطر داشتن او شکرگذار و همیشه از دوری او بیمناک بود و این بخاطر همان علاقه ای بود که به سیامک داشت . چرخ روزگار به همین منوال می گذشت تا اینکه بخت با شهریار یار شد . کیومرث در زمین دشمنی نداشت مگر در نهان ، آنهم دیوهایی بودند که به او حسودی می کردند و برای نابودی اش نقشه می کشیدند. تا آنکه پسر کیومرث بزرگ شد . آن چنان بزرگ و قوی شد که مانند یک گرگ بزرگ به تنهایی با سپاهی عظیم به مبارزه می توانست برخیزد . اما از بخت بد شاه یا شاید هم بخت بد سیامک بود که جهان و تمام جهانیان به سپاه دیو بچه پیوستند .  دیو بچه سپاه عظیم فراهم کرد و برای خود تخت و تاجی مانند تخت و تاج کیومرث فراهم کرد . مسائل پنهانی خویش را به همه می گفت و جهان را از نام و آوازه خود پر کرد . کیومرث از این پادشاه بی خبر بود و خبر نداشت جز او شخص دیگری داعیه حکومت دارد.

تا اینکه سروشی پلنگینه پوش به پیش سیامک آمد و به راز با او گفت دشمن می خواهد با پدرش چه کند .

سیامک چون ماجرا را شنید و فهمید ؛ دیو پلید چه نقشه ای برای پدر دارد . دلش به جوش افتاد . سپاهی آماده کرد خود نیز لباسی از چرم پلنگ بر تن کرد . از آن سوی اهریمن نیز چون از این لشگرآرایی با خبر شد . به رویارویی با آنان برخواستند پذیرایشان شده چون روی در رو شدند سیامک برهنه به سمت دیو بچه رفت . با او درگیر شد . سیامک و دیو بچه با یکدیگر پنجه در پنجه شدند اما دیو با قدرت زیادی پشت سیامک را خم کرد . او را بر زمین زد . با چنگالش ، کمرگاه سیامک را چاک داد.

سیامک به دست خزوران دیو کشته شد . انجمن ،پادشاه خودشان را از دست دادند . چون خبر مرگ سیامک به گوش کیومرث رسید از آن طومار که خبر مرگ فرزندش را برایش آورده بود جهان پیش چشمانش سیاه شد. از تخت پادشاهی پایین آمد . ضجه زنان بر سر و صورت خویش می زد تا صورتش پر خون شد . او روزگار را بر خودش سیاه کرد .

سپاه نیز شروع به زاری کردند و به نشانه تاسف به سمت کاخ پادشاه به راه افتادند با لباسهایی به رنگ فیروزه ، چشمان سرخ و رنگهایی زرد . دد و مرغ و نخجیر همه گروهی با سوگواری و درد به سمت کوه رفتند و این باعث برخاستن خاک از درگاه شاه شد . یکسال تمام شاه در سوگ پسرش ماند . تا از سمت خدا پیغام به سمت شاه فرستاده شد ؛ سفارش می کرد :« بیش از این خود را آزار مده . خودت را آماده کن ؛ سپاهی به فرمان من بساز و آرایش کن تا به مبارزه و انتقام جویی از آن دیو بروی تا دلت از کینه آن دیو پاک شود »

پادشاه چون این را شنید سر به سمت آسمان بلند کرد. دشمنش را نفرین کرد. نام یزدانش را بر زبان آورد. اشک چشمانش را پاک کرد. چنان بر کین خواهی سیامک مصمم شد که دیگر نه شبها می خوابید و نه روزها غذا می خورد.

گفتار اندر لشکر کشی کیومرث و بردن هوشنگ

سیامک پسری داشت که برای پدر بزرگش بسیار عزیز بود . این پسر گرانمایه هوشنگ نام داشت . او سر تا پا هوش و مردانگی بود . برای کیومرث ، هوشنگ، یادگار سیامک محسوب می شد . کیومرث او را در دامن خویش پرورانده بود . بعد از مرگ سیامک ، کیومرث ، هوشنگ را بسیار عزیز می داشت . به هیچ کس ، جز او اعتنا نمی کرد .

کیومرث چون عزم جنگ و خونخواهی سیامک را کرد ، هوشنگ را به نزد خود خوانده همه گفتنی ها و اسرار و رازهایی که از زندگی می دانست به او گفت و گفت :« من می خواهم لشکری فراهم کنی و در آنها جوش و خروش جنگ ایجاد کنی و این تو هستی که باید این کارها را بکنی چرا که من دیگر رفتنی هستم و این تو هستی که می توانی سالار جدید سپاه شوی»

هوشنگ یک سپاه از مردانی که چون پلنگ و شیر و ببر دلیر بودند آراست . خود با دلی پر از کینه سپهسالار آنها شد . سپاه در حالی به سمت جنگ رفت که کیومرث در پشت لشکر ، هوشنگ در صف اول لشکر و سپاهی از مردان دلیر در میان آن دو بود .

دیو سیاه بی هیچ ترس و بیمی چنان به سمت آنها آمد که آسمان را خاک گرفت. اما همچنان که چشمش به لشکر دلیر هوشنگ افتاد و خشم یزدان پاک هوشنگ را دید پنجه اش سست شد . دو لشکر به جان هم افتادند . جنگ آغاز شد . لشکر دیوان از قدرت سپاه هوشنگ خسته شدند . هوشنگ مانند شیری به دیو حمله ور شد. دیو را در میان بازوهایش گرفت . جهان برای دیو تنگ شد . هوشنگ دست و پای دیو پلید را با دوال سریعاً بست . سر آن سپهسالار قوی و بی همتا قدرت را برید . آن را زیر پا انداخت. شروع به لگد مال کردن آن کرد .

چون خبر مرگ دیو و تمام شدن انتقام سیامک به گوش کیومرث رسید ، او نیز عمرش به پایان رسید .

پادشاهی هوشنگ

بعد از مرگ کیومرث ، هوشنگ ، به جای پدربزرگش بر تخت پادشاهی نشست. هوشنگ چهل سال پادشاه بود در حالی که در سر هوش می پروراند و در دل عدالت . هوشنگ چون بر تخت پادشاهی نشست گفت :« من پادشاه و فرمان روای سرافراز هفت کشورم». هوشنگ از همان ابتدا به فرمان یزدان کمر بر عدالت و داد بست . او از همان ابتدای کار شروع به آبادانی کرد و در تمام زمین عدل و داد را حاکم کرد . و این هوشنگ بود که برای نخستین بار از طریق آتش ، آهن را از دل سنگ بیرون کشید و به عنوان ماده اصلی ، معرفی کرد. خودش نیز شروع به کار آهنگری کرد. از آهن ، گرز و بیل و اره و تیشه ساخت . چون این کار را به پایان رساند به فکر آب افتاد . آب را از دریا به سمت هامون فرستاد . هوشنگ بود که از طریق شاهانه اش در کشتزارها برای سهولت بخشیدن به آبیاری زمین ، جوی کشید تا کشتزارها از طریق این جویها که در آنها آب جاری می شد سیراب شوند. و این باعث شد چراگاهها زیاد شوند و زمین ها ، کشتزارها افزایش یافته در نتیجه کشاورزی افزایش یابد . در نتیجه هر کسی خودش می توانست نان برای خودش بپزد و سامان یابد به قدرت ایزدی جانوران را به دو دسته ی وحشی و اهلی تقسیم کرد. آنها که اهلی بودند را به کار گمارد . از آنها برای زراعت کار کشید . از گوشت آنها تغذیه کرد تا بیش از پیش خودش را برای پادشاهی تقویت کند. در آن میان ، آنها که پوست خوبی داشتند ؛ برای جامه و لباس از پوست آنها استفاده کرد ، از روباه و سمور گرفته تا سنجاب و قاقم . بدین سان انسانها را با پوست حیوانات پوشانده و گرم نگاه داشت . هوشنگ به کار و کوشش پرداخت . آنچه به دست می آورد، بخشید؛ خود نیز سود برد . هوشنگ نیز در گذشت و از خودش تنها نام نیک گذاشت . او در دوران زندگی برای پیاده کردن اندیشه های سازنده اش رنجهای فراوان برد. وقتی موسم خوشی اش رسید و می خواست از آنچه ساخته بود بهره ببرد ، در گذشت. تخت پادشاهی را به عنوان میراث به افراد بعد از خودش سپرد . روزگار به او فرصتی نداد و آن همه رنج سپری شد.

پادشاهی طهمورث

هوشنگ پسر هوشمندی داشت که نامش طهمورث دیوبد بود . پس از مرگ هوشنگ او به جای پدر به تخت پادشاهی نشست تا راه و شیوه حکومت پدر را دنبال کند . او تمام موبدان را از میان لشکر به نزد خود خواند. برای آنها سخنرانی کرد و گفت :« امروز تاج و تخت و سپاه به من ارث رسیده است و قصد کرده ام جهان را از بدی ها پاک کنم و از آن پس در آرامش زندگی کنم . من می خواهم دست دیو را از همه جای جهان کوتاه کنم تا گستره گیتی عرصه پادشاهی من باشد . می خواهم هر آنچه در جهان سودمند است برقرار و از بند رها کنم » پس در پی دستور طهمورث پشم گوسفندان و موی بزها را چیدند و ریسیدند. از آنها فرش درست کردند. پوشاک بافتند . آنها که اهلی بودند را کاه و جو خوراند. یوزپلنگ و سیه گوشان و حیوانات وحشی سریع را از میان کوه و دشت و پرندگان شکاری مانند شاهین و باز را از آسمانها جمع کرد. و چنان رام و اهلی کرد که دنیایی از این کار انگشت به دهان ماندند. و بعد از آن که تمامی آنها را اهلی کرد مرغ و خروس را که سپیده دم آواز می خواند را جمع آوری کرده میان آنها و مردم انس برقرار کرد تا از سودهای ناشناخته آنها بهره مند شوند. و از مردم خواست تا آنها را عزیز دارند و با صدای بلند و خشن صدایشان نکنند. و به مردم گفت :« برای آنچه به شما داده شده شکرگذار باشید و یزدان پاک را ستایش کنید . اوست که به ما قدرت و توانایی داده است . به ما راه را نشان داده است پس اوست که شایان ستایش است .»

طهمورث وزیری پاک طینت داشت که هیچگاه بدکرداری نمی کرد ، نام او شهرسب بود و آوازه اش در همه جا شنیده می شد . چرا که همه جا به نیکی گام بر می داشت . همیشه روزها روزه خوراک می گرفت و شبها به پرستش یزدان پاک می پرداخت. او مایه عذاب دشمنان و آسایش شاه بود چرا که همیشه شاه را راهنمای های شایسته می کرد و او را به نیکی می خواند وقتی شاه از راهنمایی های او از بدی ها پاک شد از او نور ایزدی برخواست.  

طهمورث لشکر کشید دیو پلیدی را افسون کرد . به بند کشید. مانند اسبی تیزرو بر گرده اش نشست .

گاه او را زین می کرد. و گرد تا گرد جهان به رویش می نشست و می گرداند . چون دیوان این کار طهمورث را بدیدند ؛ گردن به نشانه احترام پیش او خم کردند . اما در غیابش ، برای تصاحب تخت .و تاجش به فکر اندیشیدن چاره ای افتادند . به طهمورث از این مسئله با خبر شد ؛ برآشفت و نقشه های آنها را نقش برآب کرد . گرزی گران به گردن بست و آماده جنگ با آنها شد . تمام دیوان بزرگ و جادوگران نیز تشکیل یک سپاه جادوگری کردند . آماده جنگ شدند . به فرماندهی دیوی سیاه که پیشا پیششان حرکت می کرد. در حالیکه صداای نعره شان در آسمان می پیچید به سمت میدان جنگ با طهمورث به راه افتادند .

پادشاه طهمورث، آماده رزم و کین آمده بی درنگ و بی لحظه ای تردید جنگش با دیو را شروع کرد . از میان لشکر دیوها دو قسمت را به اسارت گرفت و یک قسمت را با گرزش از پای درآورد . زمانی که همگی آنها را خسته و نا امید به بند کشیدند . تمامی دیوها از شاه بزرگ خواستند آنها را نکشند. گفتند: « که ما را نکش تا هنری تازه ، به جمع هنرها و آموخته هایت بیافزایم ». پادشاه نامور ما به جان دیوها امان داد تا آن راز نهانی را آشکار کنند . زمانیکه سر از بند شاه بزرگ ما آزاد کردند، ناچار بودند که با پادشاه ما از سر سازش و آشتی درآورند و گردن پیش او خم کنند . پس از آزادی شروع کرده و نوشتن را به پادشاه بزرگ آموختند ، این هنر دل شاه را به شدت خشنود و شاد کرد . به شاه نوشتن آموختند . شاه به یک زبان و خط بسنده نکرد. سی زبان و خط را آموخت . از رومی و تازی گرفته تا چینی و سغدی و پهلوی و خلاصه هر خطی که تا به حال به گوش شما خورده است . طهمورث در طول سی سال چگونه توانست این سی هنر که برشمردم را به علاوه بسیاری هنرها که هنوز به زبان نیاورده ام بیاموزد ، را نمی دانم . نه من ، نه شما و نه هیچکس دیگر .

این شاه بزرگ ما روزگارش به سر آمد و رفت. و تمامی رنجها و هنرهایش را برای ما به یادگار گذاشت تنش پژمرد از آسیب مرگ ، مانند برگ که در خزان باد سرد می خشکد و می اندازد و اندوه بر جا می گذارد.

ای جهان ، بایست و مپروران اگر می خواهی هنرورانی را که پرورده ای با داس مرگ درو کنی. وقتی پیوسته در کار کشتن و درو کردنی چه سود از این پروراندن ؟!

گفتار اندر پادشاهی جمشید:

وقتی که دنیای طهمورث سرآمد و اندرزهای سودمندش برای تمام مردم مفید افتاد و رفت . دل تمامی مردم از سوگ او غمگین بود. اما این سوگ دیر زمانی در دل مردم نماند جمشید ، پسر گرانمایه و دانای طهمورث بر تخت پادشاهی پدرش نشست. به رسم پادشاهی بر سر تاج طلایی گذاشت. با فر شاهنشاهی آماده فرمان داری شد، در حالی که تمام گیتی آماده فرمان برداری او شدند . تمام شب و روز از داوری او آسوده خاطر و از دیو گرفته تا مرغ و پری سر به فرمان او سپرده بودند . با پادشاهی او آب روی جهان روز به روز بیشتر و تخت شاهی روز به روز از وجود او فروزان تر می شد . او در روز تاجگذاری گفت :« این من هستم که با فره ایزدی ، شاهی و موبدی آمده ام که دست بدها را از بدی کوتاه کنم و راه و روشنی را در دل شما هموار سازم » نخست شروع کرد به ساختن جنگ افزار ، تا راه را برای پهلوانان جویای نام باز کند . با کمک فر شاهی آهن را نرم کرد و به کمکش کلاه خود ، زره و جوشن ساخت و با دانایی و بصیرت و علمی که داشت شروع به طراحی و ساختن خفتان و تیغ و برگستوان کرد . بدین سان برای ساختن این همه وسایل با ارزش پنجاه سال رنج برد . پنجاه سال دیگر هم وقت گذاشت تا جامه ای طراحی کند که سربازان هنگام نبرد بر تن کنند . از کتان و ابریشم و موی قز گرفته تا قصب و موی خز و ابریشم ، همگی را به مردمانش آموخت که چگونه بریسند و ببافند و تار و پود بسازند . از آنها چگونه در امر بافتن استفاده کنند. زمانی که ریسیدن و بافتن را آموختند ، به آنها یاد داد که چگونه از آنها جامه بسازند . چون این کار را به پایان رساند، شروع به اجرای طرحی دیگر کرد . تا هم او از این کار لذت ببرد و هم دیگران . و آن این بود از هر حرفه ای یک انجمن و گروه تشکیل داد ، پنجاه سالی نیز از عمرش را در راه ایجاد این گروهها سپری کرد . گروهی که نامشان تورانی بود و در امر عبادت و پرستش سر رشته داشتند . به آنها موبد گفته می شد را از دیگر گروهها جدا کرده آنها را بر فراز کوه فرستاد تا آنجا آتشکده ای بسازند و شروع به پرستش کنند . و تنها کارشان همین باشد . گروهی را نیز که نیساریان نامشان بود در یک صف نهاد. اینها جنگ آورانی بودند که فروزنده و روشنایی بخش به لشکر و کشور بودند . از نیساریان بود که تخت شاهی و نام مردی و مردانگی بر پا می ماند . گروم سوم دهقانان بودند که همه از آنها نیرو می گیرند . زیر بار هیچکس نیستند . گروهی که می کارند . پرورش می دهند . درو می کنند و هیچگاه نان خودر کسی نیستند که بر آنها منت بگذارد. کاملاً از فرمان برداری و بندگی آزاد و رها هستند . تمام گیتی از لطف وجود آنها برپاست.

گروه چهارم نامش اهترخشی بود که از صنعتگران تشکیل شده بود. این گروه جانشان دستخوش نگرانی بود ، گروهی که سخت ترین وظایف را با حداقل پاداش داشت .

بدین گونه پنجاه سال دیگر از عمر شاه گذشت که هر کسی را یک به یک گزینش کرده و در جایگاه خودش قرار دهد. راههای کارش را به او بیاموزد. هر کسی اندازه کار و پاداش خویش را بداند. در هیچ یک از اینها کم و کاستی صورت نگیرد.

و سپس به دیو ناپاک امر کرد که آب و خاک را با هم بیامیزد و گل بسازد. سریعاً قالب خشتی ساختند. گل ها را در قالب خشت ریختند . دیو پلید به فرمان شاه ، با خاک و گچ ، دیواری ساخت. و سپس با خشت کنارش طرحهای هندسی و زیبا ساخت. بدین گونه بناهایی از گرمابه و کاخ گرفته تا دیوان که جان را از گزند بلایا ایمن می سازد ، ساخته شد. چیز زمانی نیز روی سنگ خارا کار کرد تا بتواند با آن چیزی بسازد و از آنها خواست تا روشنی ایجاد کنند . جمشید بود که جواهراتی چون لعل و بیجاده و طلا و نقره را کشف کرد . کشف این جواهرات در دوره ای اتفاق افتاد که جمشید می خواست از سنگ خارا استفاده ای بکند . در دوره این پادشاه بزرگ بان و کافور و مشک ناب و عود و عنبر و گلاب ساخته شد و علم پزشکی و جراحت و جراحی و بسیاری هنرها شکل گرفت و پیشرفته شد . سپس جمشید با کشتی شروع به مسافرت کرد ، از این کشور به آن کشور رفت . پنجاه سال دیگر از عمر شاه نیز به این صورت گذشت تا به این نتیجه رسید که دروازه هیچ هنری به روی عقل و خرد بسته نیست .

وقتی تمامی این کارها را به پایان رساند خودش را در جایگاه بالاتر از جایگاه پادشاهی دید. پس جمشید دستور ساختن تختی بزرگ داد که بر روی آن انواع جواهر نشانده شده بود . وقتی دیوها ، به عنوان خادمان شاه ، این تخت را بلند می کردند که جا به جا کنند . شبیه به خورشیدی در آسمان بود که شاه بزرگ بر آن تکیه زده بود . از تما عرصه زمین گروه گروه مردم در حالی که از بخت شاه در حیرت شده بودند ، گرد تختش جمع می شدند. به شاه انواع جواهر آلات را دادند و آن روز را نوروز نام نهادند . آن روز اولین روز بهار و فروردین ماه بود که تن ها خالی از رنج و دلها خالی از کین بود .

تمامی بزرگان لباسهای تازه و نویی بر تن کردند و به جشن و شادی پرداختند . این جشن پر غرور از آن زمان است که اکنون به ما یادگار رسیده است . سی صد سال به همین صورت گذشت. همه خوش بودند و هیچکس اندوه و سوگی ندید.

از رنج و بدی هیچ خبری نبود و دیوها تمام مدت بنده کمر بسته انسانها بودند. و به آنها خدمت می کردند . خلاصه اینکه سالیان زیاد به همین گونه می گذشت در حالیکه از جمشید ، پادشاه بزرگ نیز نور می تابید و همه جا را روشن می کرد و همه چشم به تخت جمشید دوخته بودند. و هیچکس ر ا جزا و سزاوار شاهی نمی دانستند چنین بود که غرور سر تا پای جمشید را گرفت و در نتیجه از یزدان پاک رو گرداند و ناسپاسی کرد . روزی جمشید تمامی بزرگان لشکرش را جمع کرد تا برای آنها سخنرانی کند .

وقتی تمام بزرگان لشکرش را جمع کرد به آنها گفت :« من جهان را فقط از آن خویش می دانم . هنر در جهان از صدقه سری من بوجود آمده است. تخت شاهی تا به حال شاهی به بزرگی من بر روی خود ندیده است . جهان را من اینگونه زیبا درست کردم و شما نیز اگر آسایش و رفاه و آرامش دارید ، آن نیز از یمن وجود من است. شما خود هیچ نیستید ، حتی لباس و آنچه به تن دارید را هم من به شما داده ام ، آیا در میان شما کسی هست که بخواهد بگوید کسی جز من و پادشاهی بزرگ تر از من بوده است ؟» تمامی موبدان با سرافکندگی و شرمندگی ساکت ماندند و هیچکس نتوانست چون و چرایی بگوید.

چون این حرفها را جمشید به زبان آورد ، یزدان پاک از او روی گرداند و جهان را آشوب فرا گرفت. جمشید وقتی به یزدان پشت کرد ، خودش را با دست خودش به نابودی کشاند. چنین بود که جمشید با غرور نابه جایش ، خودش را از بین برد.

گفتار اندر پادشاهی مرداس

در آن روزگاران مردی در سرزمین عرب می زیست که هم شاه و هم مردی پرهیزگار و خدا ترس بود . نام این مرد ، مرداس و شهرتش در عدالت ، بخشش و گشاده رویی و مهربانی بود او از هر جانور چهار پایی که می شد از آن شیر دوشید ، هزار رأس داشت ، از گاو و میش و بز و همه هر آنچه داشت را به دوشندگان سپرده بود . هرکس که محتاج و نیازمند می شد اولین جایی که روی می نهاد آستانه ی مرداس بود . اما همین مرد پسری داشت که اندکی به پدر نرفته بود . پسری شهرت طلب ، سبک سر و ناپاک که نامش ضحاک و شهرتش بیوراسب بود و همه او را بیوراسب صدا می زدند اما بیور معنی اش چی میشه؟

بیور به زبان پهلوی یعنی عدد ده هزار و بیور اسب ، یعنی ده هزار اسب . این لقب را به این خاطر به او داده بود که از اسبان با ارزش نژاد عرب با زین های زرین ، ده هزار رأس داشت . ضحاک روزی شانزده ساعت سوارکاری می کرد و این کار را از روی علاقه به شکوه و جلال انجام می دادند،نه اینکه در جنگ و نبرد باشند .

تا اینکه یک روز صبح دیو در ظاهر یک دوست نزد او آمد و ضحاک را گمراه کرد و به او گفت :« بیا با هم پیمان ببندیم تا من یک راز سودمند به تو بگویم» ضحاک نیز از روی سادگی فریبش را خورد ، به حرفش گوش کرد و قسم خورد و با او پیمان بست که رازی را که می شنود با هیچ کس نگوید یک به یک به آنها عمل کند . دیو به ضحاک گفت :« چه دلیلی دارد که تو به تنهایی صاحب یک خانه نباشی و کسی را به عنوان هم خانه ای داشته باشی؟ تو چه نیازی به پدر داری در حالی که خودت بسیار توانایی ؟ اگر به پند من گوش بدهی به نفع ات خواهد بود . این مرد سال خورده هنوز عمرش به جهان باقی است و عمر می کند ، تو بیا و آنچه در انتها باید اتفاق بیافتد اکنون انجام بده . و جای او را بگیر . چرا که جایگاهی که او اکنون دارد بیشتر برازنده توست . اگر این کار را که من به تو می گویم انجام دهی ، تو تنها مالک جهان هستی خواهی شد» ضحاک وقتی این را شنید لحظه ای فکر کرد و از ریختن خون پدرش لحظه ای دلش گرفت و به دیو گفت :« این کار عملی نیست اگر هر چیز دیگر می خواهی بگو وگرنه این کار را اصلاً شایسته انجام دادن نیست».

دیو جوابش داد :« اگر این کاری که از تو خواستم عملی نکنی زیر قولت زده ای و پیمان شکسته ای و مدیون خواهی بود و مهمتر این که تو همیشه خدمتکار و زیر دست پدرت خواهی ماند.»

خلاصه اینکه از این اصرار و از اون یکی انکار تا بالاخره دیو پیروز شد . ضحاک پرسید :« خیلی خب بابا ، حالا زود بگو چه کار باید بکنم ؟» پس دیو جوابش داد :« خوب من تمام کارها را مو به مو به تو می گویم و تو را مانند خورشید که در آسمان ، در زمین یکتا و یگانه ات می کنم . »  مرداس همیشه صبحها ، برای عبادت آماده می شد. سر و تن اش را خوب می شست و پاک می کرد این را چنان مخفیانه انجام می داد که هیچکس ، حتی چراغ دارها هم او را نمی دیدند . دیو به فکر حیله ای افتاد ، پس چاهی عمیق در سر راه مرداس کند  . و آن سپیده صبح وقتی مرداس مانند همیشه می رفت تا به عبادتش بپردازد. ناگهان داخل چاه افتاد این چاه آن قدر عمیق بود که مرداس تمامی استخوانهایش در هم شکست و قعر همان چاه مرد. پس دیو دوباره آمد و چاه را دوباره از خاک پر کرد و ردش را چنان صاف کرد که هیچکس دیگر نمی توانست بفهمد که آنجا چاهی حفر شده بود.

آن مرد خوش سرشت هیچگاه حتی لحظه ای با پسرش تندی نکرده بود . همیشه او را با رنج می پروراند و به او مهربانی می کرد. هر چیز پسر می خواست به او می داد اما آن پسر بی شرم حتی لحظه ای برای مرگ پدر دل نسوزاند و تاسف نخورد. همیشه وقتی به اینجای داستان می رسم یاد آن مرد می افتم که می گفت:« پسر بد حتی اگر مانند یک شیر بزرگ و قدرتمند هم شود هیچ گاه نمی تواند پدرش را بکشد . مگر اینکه آن پسر فرزند حرامزاده باشد و مادرش از مردی دیگر به حرامی باردار شده باشد .»

و چنین بود که ضحاک بر تخت پدر تکیه زد و تاج و تخت سرزمین عرب را در دست گرفت و به مناسبت رسیدنش به حکومت تمامی مردم را از پرداخت مالیات معاف کرد .

دیو چون این نقشه را پیاده کرد به فکر نقشه پلید دیگری افتاد به ضحاک گفت :« دیدی به حرف من گوش کردی و به اونچه که آرزو داشتی رسیدی؟! اگر همیشه به حرف من گوش کنی و از من سرپیچی نکنی تا انتهای زمین تو تنها پادشاه خواهی ماند و حتی کاری می کنم که مرغهای هوا و ماهیهای آبها هم به تو احترام بگذارند »

نقشه اش کارساز افتاد و ضحاک قبول کرد همیشه گوش به فرمان او باشد. نقشه پلید تازه اش را آغاز کرد. دیو خودش را به شکل جوانی خوشرو و خوش سخن تبدیل کرد. به درگاه ضحاک رفت. شروع به تعریف و تمجید از او کرد و به او گفت :« خب اگر پادشاه مرا لایق بداند من می خواهم در آشپزخانه شما خدمت کنم و خدمتکار شما باشم» چون ضحاک این تمجید ها را شنید مغرور شد. او را در آشپزخانه استخدام کرد. کلید خورش خانه را به دست دیو جوان داد و او را سرپرست خورش خانه اش کرد. آن زمان ها غذاهای متنوعی وجود نداشت چرا که آن زمان اصلا از گوشت حیوانات غذا درست نمی کردند. اما دیو شروع کرد به کشتن انواع مرغها و چهارپایان و از گوشت آنها برای شاه خورش ساختن. دیو، با کشتن حیوانات و خوراندن آن به ضحاک او را هر روز بیشتر از روز پیش، بی پروا تر و وحشی تر، می کرد و از طرفی هم هر روز او را بنده تر و حلقه به گوش تر می کرد.

مدتی به او دائمآً زرده تخم مرغ خوراکی داد تا بیشتر از همیشه فربه و تن درست شود.

ضحاک بیچاره همیشه غذاها را ندانسته می خورد و آشپز را تحسین می کرد روزی دیو نزد شاه آمد و به او گفت : « ای پادشاه سر افراز ، برای تو فردا خوراکی خواهم ساخت که تا به حال مانندش را نخورده باشی».

چون شب رفت و روز رسید و هنگام غذا خوردن شاه شد، دیو سفره ای برای شاه گسترد که در آن انواع کبکها و قرقاول های کباب شده گذاشته شده بود. شاه وقتی غذاها را خورد ناخود آگاه شیفته آشپز شد.

روز بعد آشپز برای شاه، کباب مرغ و بره درست کرد. روز چهارم از مهره های کمر گاوی جوان خورشی لذیذ ساخت و در سفره شاه گذاشت. شاه چون این خورش را خورد هوش از سرش رفت و به آشپز جوان گفت :« با این خورشهای بی نظیری که برای من می سازی بر خودم سزاوار می دانم که یک آرزوی بزرگ تو را مستجاب کنم»

آشپز جوان گفت:« ای پادشاه پیروز، از یزدان می خواهم که همیشه زنده باشی. دل من از مهر تو لبریز است و شب و روز مهر تو را در دل دارم و تو هیچگاه هیچ چیز برای من کم نگذاشته ای. من تنها یک حاجت دارم و آن این است که بیایم و به فرمان خودت کتفهایت را ببوسم و روی و چشمم را به کتفت بمالم.

ضحاک وقتی صحبتهای جوان آشپز را شنید به نیرنگ او پی نبرد پس به او گفت :« من آرزوی تو را بر آورده می کنم مگر تو با این کار بلند آوازه شوی». به دیو دستور داد تا بر کتفش بوسه گذارد. دیو شانه های ضحاک را بوسید. ناگهان به زمین فرو رفت و کاملاً نا پدید شد در حالیکه همه داشتند با چشمانی حیرت زده در پی اش می گشتند. دو مار سیاه از شانه های ضحاک بیرون آمدند ضحاک از این مسئله به شدت احساس اندوه کرد. دستور داد که این دو مار را از روی شانه هایش قطع کنند. این کار کردند اما در کمال ناباوری مانند شاخه ای از درختی سبز می شود دو مار دیگر از جای مارهای قبلی بیرون آمدند. پس شرایط فوق العاده اعلام شد. تمام پزشکان از گوشه گوشه جهان جمع شدند. هر کس کاری انجام داد اما هیچکدام چاره درد شاه نبود. پس دیو این بار به هیأت یک پزشک به نزد ضحاک رفت و به او گفت :« تقدیر تو چنین بوده بیهوده خودت را غذاب نده و این حیوانات را از روی دوشت قطع نکن چرا که خشمگین تر از دفعه پیش از کتفت بیرون می زنند. بهتر است که آنها را بر روی دوشهایت تغذیه کنی و از نظر خوراکی آرامشان کنی و هیچ چاره ای جز این نداری. بهتر است که از مغز مردم برای اینها غذا درست کنی و آنقدر به آنها مغز مردم را بخوران تا از این تغذیه ای که تو به آنها می دهی آنقدر بخورند تا بمیرند.» اما دیو از این کار چه چیزی را تعقیب می کرد؟ او می خواست با این کار زمین را از انسانها تهی کند تا زمین به راحتی آرامشگاه دیوها کرد.

اما این اتفاقات زمانی در عربستان می افتاد که در ایران نیز شعله های جنگ های داخلی روشن شده بود. در هر گوشه ای گروهی می جنگیدند چرا که جمشید، همانطور که قبلاً گفتیم و خواندید، با غرور ادعای خدایی کرده بود و روزهای وحدت و اتحاد را به سیاهی کشانده بود. فره ایزدی دیگر در وجودش مرده و نابود شده بود. از هر کنار و گوشه ای هر کسی سپاهی ساخته بود و ادعای شاهی می کرد در حالیکه تمامی آنها دل از مهر جمشید بریده بودند.

لشکری از سوی ایران به سمت عربستان رفت چرا که شنیده بودند در آن دیار شاهی سخت هراس انگیز و تنومند هست . تمامی ایرانیان به دنبال یک پادشاه خوب به سمت ضحاک رفتند و او را به پادشاهی ایران گماردند.

پس ضحاک اژدها به دوش، به سرعت به ایران آمد و تاج پادشاهی ایران را بر سر نهاد. از ایران و دیار عرب پهلوانان و قدرتمندان را جمع کرد از آنها سپاهی ساخت و به سمت جمشید لشکرکشی کرده و او را تحت محاصره قرار داد.

چون بخت از جمشید برگشت او تخت و تاج و سپاه و پادشاهی را  دودوستی به ضحاک تقدیم کرد و خودش را هیچکس ندید در حالیکه همیشه نام شاهی بر جمشید بود. او کاملاً ناپدید شد.

گفتار اندر گرفتار شدن جمشید به دست ضحاک

اما پس از صد سال، جمشید شاه در دیار چین دوباره پیدا شد. این در حالی بود که تمام این مدت از چنگ ضحاک مخفی شده بود اما در انتها باز هم دید که از چنگ او رهایی ندارد. وقتی ضحاک، جمشید را به چنگ آورد به او حتی وقت نداد که کلمه ای به زبان آورد با اره جمشید را به دو نیم تبدیل کرد تا دیگر جهان و خودش بیم وجود او را نداشته باشد.

آن همه جاه و جلال و اقتدار جمشید به لحظه ای از بین رفت و مرگ او را در کام خود کشید. در حالیکه تا آن زمان هیچکس بیش تر از او دوران پادشاهی اش دور و دراز انشده بود. اما از آن رنجی که کشید چه سودی برد؟

جمشید هفتصد سال عمر کرد و در دوران او چیزهای بسیاری به وجود آمد.

پادشاهی ضحاک هزار سال بود

وقتی ضحاک بر تخت پادشاهی نشست تا مدت هزار سال از روی آن تخت برنخاست. دنیا همیشه به کام ضحاک بود و سالیان دراز، جهان با تمام خوشی هایش به او رو کرد. دوران حکمرانی اش برابر بود با از بین رفتن تمامی ثوابها و کارهای خیر و بروز تمامی شرها و بدیها و زشتی ها تمامی دیوها آزادانه در درون خلق زندگی می کردند و هیچ خبری از نیکی و خوبی نبود.

از جنگ بین جمشید و ضحاک، دو خواهر جمشید، که تاج تمام زنان و در نیکی و پاکدامنی شهره خاص و عام بودند به اسارت ضحاک در آمدند. این دو خواهر که نامهایشان شهرناز و ارنواز بود را در حالیکه از شدت ترس همچون بید می لرزیدند به ایوان ضحاک بردند و به او تسلیم کردند . ضحاک نیز با نیروی سحر و جادو آنها را بد خو و زشت کردار بار آورد چرا که خود ضحاک جز کشتن، غارت کردن؛ سو.زاندن و شر کاری نداشت.

اما برگردیم به مسئله شاه و مارهایی که به روی دوش داشت. همانطور که قبلا گفته شد هر شب دو مرد جوان، فرقی نداشت از کجا و چه طبقه ای، از کهتر بگیر تا مهتر، به ایوان شاه ضحاک برده می شد تا از مغز آنها برای دو اژدهایی که بر دوش ضحاک روییده بود خورشی بسازند تا شاید درمان شاه صورت بگیرد. تا اینکه دو مرد پاک از نژاد ضحاک به نامهای ارمایل و گرمایل که بسیار گرانمایه و پارسا بودند، روزی نشستند با یکدیگر صحبت کردند تا فکری به حال این شرایط بردارند. یکی از آنها گفت :« باید به عنوان آشپز به کاخ شاه برویم مگر از این دو نفری که برای شاه کشته می شوند بتوانیم یک نفر را نجات دهیم و آزاد کنیم».

پس این دو جوان، که هم نژاد شاه ضحاک بودند، رفتند و در خورش خانه شاه شروع به کار کردند. تا اینکه، یک روز سربازهای خون ریز شاه، که مأمور به اسارت گرفتن جوانان ایرانی بودند دو جوان را طبق معمول به اسارت گرفته بودند تا مغزشان خورش مارهای دوش شاه شود، را و به نزد این دو جوان آشپز می بردند و آنها را در حالیکه از شدت ضعف، بی حال شده بودند از پله های خورشخانه شاه به پایین، پیش پای دو مرد جوان آشپز پرت کردند. آشپزها به شدت از دیدن این واقعه اندوهگین شدند، به یکدیگر نگاهی انداختند. پس از میان آن دو یکی را انتخاب کردند و مغزش را با مغز گوسفندی در هم آمیختند و برای مارهای دوش شاه خورش ساختند. آن یکی را آزاد گردند. و به او گفتند :« مبادا بعد از آزاد شدنت از اینجا به خانه ات با زگردی و استراحت کنی که از این به بعد خانه تو کوه و دشت است».

با این نقشه ، هر ماه سی جوان می توانستند زنده بمانند پس روزگار به همین گونه گذشت و این دو برادر با هوش روزی یک جوان را آزاد می کردند تا تعداد این افراد زمانیکه به دویست نفر رسید، در حالیکه هیچ کس نمی توانست آنها بشناسد.

خورشگران به آنها چند بز و گوسفند دادند و به آنها صحرایی نشان دادند تا گوسفندها را در آن بیابان بپرورند. اکنون از آن افراد است که نژاد کردها به وجود آمده است در حالیکه هیچکدام از آنها نمی دانند که پیشینه شان چه بوده است.

یکی از عادتهای « منشانه ضحاک این بود که وقتی شهوتش بر انگیخته می شد یکی از پهلوانان لشکرش را که یقین داشت بر دیوها پیروز می شود را انتخاب می کرد و یک زن خوشرو را هم از حرمسرایش می آورد. وقتی پهلوان بر دیو پیروز می شد او را مجبور می کرد که در پیش چشمانش نزدیکی کند و او از دیدن این صحنه لذت می برد این کار ضحاک نه رسم شاهان و نه آیین دین بود.

اما ببینیم که خدا چه سرنوشتی برای این شاه وحشی نوشت. زمانیکه تنها چهل سال از زندگی ضحاک مانده بود. در یکی از شبهای بلند زمستانی، زمانیکه او با ارنواز در کنار یکدیگر خوابیده بودند در خواب دید که از کاخ یکی از پادشاهان پیشین سه جنگجو پدیدار شد.

دو مرد میانسال و در میان آنها مردی جوان با قدی مانند سرو و چهره ای شاهانه، کمر بسته و آماده مبارزه با گرز گاو سری در دست برای مبارزه به پیش ضحاک آمدند. با گرزی که مرد جوان در دست داشت بر سر ضحاک کوبید. در چشم به هم زدنی سرتاپای او را با تسمه محکم بست. بر گردنش طنابی مانند افسار انداخت. به تاخت به سمت دماوند رفت در حالیکه شاه افتان و خیزان از پس او به زمین کشیده می شد. ضحاک در حالیکه از شدت درد بر خود می پیچید و از ترس بند دلش پاره شده بود. چون این کابوس را دید در خواب چنان فریادی کشید که ستونهای کاخ لرزید و تمام زنان که در حرمسرا بودند از شدت فریاد ضحاک از جای پریدند. ارنواز که از فریاد شاه از خواب پریده بود سریعاً به نزد شاه آمد و گفت:«ای شاه بزرگ، ای کسی که هفت کشور تحت فرمان تو است و دیو و مردم، همه نگهبانی تو را می کنند، چه شد، چه دیدی که اینگونه از خواب ناز پریدی و ترسان فریاد کشیدی». پس ضحاک به ارنواز و زنان حرمسرا که همه به اتاق خواب شاه ریخته بودند گفت:«این موضوع را نمی توان از شما مخفی کرد اما اگر هم بشنوید همواره از ادامۀ حیات من ناامید خواهید شد».

ارنواز جوابش داد:«رازت را باید به ما بگویی تا بگوییم که چه باید انجام دهی، هیچ دردی نیست که درمانی نداشته باشد» ضحاک نشست و جریان را از اول تا آخر تعریف کرد و سپس ارنواز گفت:«به جای نالیدن و موییدن بهتر است به فکر یک راه چاره باشی. تو شاه هستی و برای هر کار توانایی. تمام حیوانها و انسانها و دیوها زیر دست تو هستند. از تمامی کشورها اخترشناسان و پیش گویان را جمع کن و جریان را برای تمامی آنها بگو و از تمامی آنها چاره جویی کن. ببین مرگ تو به دست چه کسی است؟ دست دیوها یا انسانها. وقتی که فهمیدی که قاتلت چه کسی است دیگر هیچ مشکلی نخواهی داشت. برخیز و از هیچ چیز ترسی به دل راه نده». از این حرف ارنواز، گل از گل شاه ضحاک داستان ما شکفت.

در همین لحظه شبی که به تاریکی پرهای زاغ بود با بیرون آمدن خورشید از پشت کوه روشن شد و به سمت روشنی گرایید انگار که بر صفحه تیره زمین خورشید ذره های روشن یاقوت پاشید. همین که خورشید همه جا را روشن کرد شاه ضحاک دستور داد تا تمامی معبران و موبدان از تمامی دنیا به سمت کاخ او بیایند. شروع به تعریف کردن خواب برای تمامی آنها کرد و از آنها خواست هرچه هست، خوب و بد، به او حقیقت را بگویند و گفت:«به من بگویید مرگ من چه زمانی اتفاق می افتد و مسبب مرگ من و سرنگونی تخت و تاج من به دست چه کسی خواهد بود. یا این راز را به من بگویید و یا با خفت و خواری منتظر مرگ خودتان باشید».

وقتی شاه این ها را گفت در میان حاضران پچ پچه ای بلند شد در حالیکه همه آنها از وحشت دهانشان خشک و چشمانشان پر اشک شده بود سپس با یکدیگر گفتند:« خب اگر واقعیت را بگوییم مثل اینست که حکم اعدام خودمان را مهر کردیم چرا که تعبیر این خواب مرگ و کشته شدن شاه است و اگر هم واقعیت را نگوییم بازهم حکم مرگ خودمان را صادر کرده ایم».

از وحشت کشته شدن هیچکس چیزی نتوانست بگوید و سه روز به همین صورت گذشت. روز چهارم شاه عصبانی شد و به آنها دستور داد یا مقدرات را به زبان آوردند و یا تمامی آنها را زنده به دار خواهد آویخت. در میان جمع مردی خردمند وجود داشت که تمامی آن گروه او را می شناختند. او پیش آمد و گفت:«ای شاه سرت را از باد غرور خالی کن که هیچکس نیست که برای مردن به دنیا نیامده باشد. قبل تو شاهان فراوان بود که سزاوار شاهی و بزرگی بودند اما همگی آنها رفتند و جهان را به دیگری سپردند. حتی اگر گلوله ای آهنین باشی نیز زیر پای چرخ فلک له خواهی شد. صاحب تخت و پادشاهی تو کسی خواهد بود که تو را نابود کند. این فرد هم نامش فریدون است که ترا از بین می برد و خودش پادشاه می شود اما شاد باش که این فرد از مادر هنوز متولد نشده است. اما وقتی آن کودک به دنیا بیاید همچون سروی بارور خواهد شد و چون بالغ شود از شدت بلندی سرش به ماه می خورد و در پی تخت و تاج بلند می شود و دودمان تو را به باد خواهد داد و با گرز گاو سری که دارد چنان بر فرقت می کوبد که از حال بروی سپس تو را خواهد بست و از کاخ بیرون برده و تو را روی کوهی اسیر می کند».

ضحاک ناپاک پرسید:«چرا؟ مگر چه کینه ای از من دارد؟».

پس مرد زیرک چنین جوابش داد:«اگر عاقل باشی خوب می دانی که هیچکس بی دلیل بدی کسی را نمی خواهد. کینه این مرد از تو بخاطر اینست که تو مغز پدرش را بیرون آوردی برای خورش افعی های دوشت و این کار قلب مرد را پر از کینه می کند اما بعد از اینکه پدر این فرد به دست تو کشته شود این کودک توسط گاوی به نام برمایه بزرگ می شود. این گاو مانند دایه کودک را تیمار می کند اما آن گاو هم به دست تو کشته خواهد شد و فریدون به خون خواهی دایه اش و به نشانۀ او گرز گاو سر می سازد تا تو را نابود کند.» چون ضحاک این را شنید از هوش رفت و از روی تخت بر زمین افتاد. در این زمان مرد زیرک فرار را بر قرار ترجیح داد و از بیم مرگ گریخت. چون ضحاک به هوش امد و حالش بهتر شد شروع به گشتن برای یافتن نشانی از فریدون کرد در حالیکه خواب و خوراک از او گرفته شده و روز روشن برایش تبدیل به شب تار شده بود.

گفتار اندرزاده شدن آفریدون از مادر

سالیان درازی از این جریان گذشت و گردش روزگار طاقت و توان را از ضحاک گرفته بود که فریدون از مادر زاده شد. فریدون بزرگ شد مانند سرو سهی بلند قامت و راست در حالیکه نور ایزدی و شاهی از او می تراوید.

فریدون از نظر شکوه و جلال مانند جمشید بود. چرخ گیتی چرخید و چرخید تا فریدون بزرگ و بزرگتر شد و باز چرخید و چرخید تا برمایه هم که از بهترین نژاد گاو بود از مادر زاده شد و باز چرخید و چرخید برمایه نیز بزرگ شد از مادر جدا شد چرا که بالغ شده بود.

این گاو آنقدر قوی و بی همتا شد که تا آن زمان هیچکس همچون گاوی ندیده بود و نه از دیگرانش شنیده بود اما حالا بشنوید از این سر داستان. ضحاک که هنوز بیم جان داشت جهان را از نام فریدون پر کرده و در جست و جوی او بود و به خاطر همین دنیا برای آبتین، پدر فریدون، تیره و تار شد. و دائماً در حال گریختن از چنگ ضحاک بود که ناگاه در دام ضحاک اسیر شد. یک روز در حالیکه داشت از دست نگهبانان سپاه ضحاک فرار می کرد چند تن از افرادیکه نامشان اصطلاحاً رو زبان بود او را به اسارت گرفته و مانند یوزپلنگی که در تور افتاده باشد، دست و پایش را بستند و به نزد ضحاک بردند. ضحاک به محض دیدن آبتین حکم مرگ او را صادر کرد. چون خبر مرگ آبتین به همسرش فرانک، که زنی فرخنده و پاک بود، رسید، سریعاً پسرش فریدون را برداشت و دوان دوان به سمت مرغزاری رفت که بر مایه، همان گاوی که قبلاً توصیفش شد، رفت و شروع کرد در حالیکه از خبر مرگ همسرش خون گریه می کرد، به تعریف کردن ماجرا، به او گفت:«ای برمایۀ زیبا که بی آنکه زینتی داشته باشی زیباترین هستی، این کودک شیرخوارۀ مرا مدتی برایم به امانت پیش خود نگاه دار و برایش پدری کن و با شدت آن را بپرور، و اگر برای این کار که می کنی پاداشی و پولی هم می خواهی، تمام جانم را پاداش این کار به تو خواهم داد چرا که من دیگر جز این بچه و جانم هیچ چیز دیگری ندارم».

پس گاو برمایه در جواب فرانک گفت:«من پند تو را به گوش می بندم و کودک کوچکت را نگهداری می کنم» فرانک، فریدون را به برمایه داد و رفت، گاو برمایه سه سال تمام از آن زمان برای فریدون همچون پدری دلسوز، می سوخت و نگهبانیش می کرد.

اما در طول این سه سال ضحاک از این جست و جوخسته نشد و هنوز در سرتاسر گیتی به دنبال گاو و فریدون می گشت.

روزی فرانک دوباره به مرغزار بازگشت تا پسرش را ببیند، آن روز به برمایه گفت:«به خاطر خرد و نیکی که دارم یزدان پاک، به دلم پیغامی را الهام کرده است، برای حفظ جانم. چرا که جانم و فرزندم برای من همه یک جایگاه دارند پس باید این الهام را عملی کنم. آن پیغام این است که باید دل از این خاک پاک که دیگر اکنون سرزمین جادو و جادوگری شده است ببرم و به سمت سرزمینی روم که نامش هندوستان است و سپس آنجا از پیش چشمان خلق دور شوم و به بالای کوه البرز روم».

فرانک پسر را گرفت و به شتاب به سمت البرز رفت و چون به البرز رسید همچون بزی کوهی، به چشم به هم زدنی از کوه البرز بالا رفت.

در بالای کوه البرز مردی زندگی می کرد که اصطلاحاً از هفت دولت آزاد بود و از بی خبری در خواب کامل بسر می برد. پس فرانک وقتی او را دید به او گفت:«ای مرد پاک دین و زاهد، من زنی هستم از منطقه ایران زمین. و اکنون اینجا به تو پناه آورده ام و این هم فرزند من است که در آینده پادشاه ایران زمین خواهد بود و کسی است که سر از تن ضحاک جدا خواهد کرد و کمربند شاهی او را به خاک خواهد کشید اما این وظیفۀ توست که اکنون از او مراقبت و مواظبت کنی و دلسوزانه در حقش پدری کنی».

اما در همین گیر و دار بود که خبر گاو و مرغزاری که در آن زندگی می کرد به گوش ضحاک رسید چون خبر به ضحاک رسید، ضحاک همچون فیلی دیوانه که همه چیز را زیر پایش له می کند به سمت مرغزاری رفت و بر مایه را هم به قتل رساند و هر چه چارپا در این مرغزار بود کشت و بیشه را از وجود آنها خالی کرد. به جست و جوی فریدون همه جا سرک کشید و همه جا را دنبال او گشت. پس به خانه فریدون رفت و همه جایش را گشت و سرک کشید اما باز هم او را نیافت. پس دستور داد تا خانه فریدون را به آتش کشیدند.

اما چون فریدون شانزده ساله شد از کوه البرز به دشتی آمد که زیستگاه مادرش بود. نزد مادرش، فرانک رفت و او را گفت : « به من هر چه هست و نیست را بگو ، به من بگو پدر من کیست و من از تخمه چه کسی هستم؟ اگر کسی از من پرسید تو کیستی و پدر تو کیست چه چیزی به او بگویم؟ پس جوابی منطقی به من بده.»

فرانک جواب داد :« ای مرد بزرگ هر چه را که خواستی بدانی به تو می گویم. در ایران زمین مرد بزرگی به نام آبتین بود که از نژاد پادشاهان پیشین، پهلوانی پر زور اما بی آزار، از که نژاد طهمورث بود آبتین پدر تو و شوهر خوب و پاک دین من بود که روشنایی روزهای من از او بود و این گونه بود که ضحاک جادو پرست قصد جان تو را کرد، من تو را از دست او پنهان کردم. ای کاش می دانستی چه روزهایی سختی را برای مراقبت از تو پشت سر گذاشتم. پدرت، آن مرد روشن روان برای مراقبت و حفظ تو جانش را فدا کرد پس برای حفظ جان تو به بیشه ای رفتم که هیچکس فکرش را نمی کرد و آنجا گاوی دیدم که پر از زیبایی و رنگهای مختلف بود مانند باغهای بهاری، پس روزگار درازی تو را به او سپردم تا از تو مراقبت کند پس از پستان آن گاو طاووس مانند شیر خوردی تا چون پلنگ دلاور و پهلوان شدی خبر تو و آن گاو و آن بیشه به گوش شاه ضحاک رسید. شاه ظالم به بیشه آمد و آن دایه بی زبان و مهربان را از بین برد، سپس به خانه ما حمله ور شد و خانه ما را چنان خراب کرد که گرد و خاکش از زمین تا به خورشید بلند شد و خانمان را با خاک یکسان کرد.»

وقتی فرانک به اینجای سخن رسید فریدون بر آشفت، صورتش از خشم گلگون شد و در حالیکه دلش پر درد شده بود در سرش به شدت احساس کینه می کرد پس به مادرش جواب داد :« که شیر دلیر نمی شود مگر به آزمایش و تمرین. اکنون که ضحاک هر کاری که دوست داشته انجام داده است وقتش رسیده است که من هم شمشیر به دست بگیرم و وارد عمل شوم و به دستور یزدان پاک، و کاخ ضحاک را به تل خاک بدل کنم» مادر گفت :« این کار عقلانی نیست چرا که تو قدرت مبارزه با ضحاک و یا کل جهان را نداری. ضحاک با آن تخت و تاج سپاهی دارد که گوش به فرمان او سپرده اند و هر وقت اذن جهاد دهد از هر کشوری صدها هزار نفر گوش به فرمان او بلند خواهد شد. آیین و رسم مبارزه این نیست تو جوانی و جهان و مسائل آنرا بسیار خام و ناپخته می بینی و هر کسی که شراب جوانی سر کشیده در دنیا هیچکس را جز خویشتن نمی بیند و مستی تکبر و خود خواهی سر تا پای او را می گیرد و این مستی هیچ کاری نمی کند مگر سرش را به باد دهد من همیشه دعا می کنم که تو یک روز بد به زندگیت نبینی».

خلاصه اینگونه بود که ضحاک صبح و شب نام فریدون از دهانش نمی افتاد و هر روز در بیم به سر می برد. از روی تخت بلندی که به رویش نشسته بود هراس پایین افتادن را داشت و قلبش از نام فریدون سرشار از هراس شده بود.

و چنین بود تا یک روز که بر تختی از جنس عاج نشسته و بر سرش تاج فیروزه نشان گذاشته بود  دستور داد تا از تمام کشورها، بزرگان را خبر کنند تا دوباره قدرت پادشاهی اش را به رخ آنها بکشد و اقتدار پادشاهی اش را به آنها نشان دهد پس وقتی آمدند به آنها گفت :« ای بزرگان نام آور، من دشمنی دارم که در خفا به سر می برد و این را شما همه می دانید من دشمن را هر چند کوچک، بی ارزش نمی دانم چرا که بیشتر از دشمنان کوچک و بزرگ، از تقدیر و گردش فلک می ترسم پس برای همین من می خواهم لشکرم را گسترش دهم و بر تعداد آنها بیافزایم، از مردم گرفته تا دیوها و پریان وارد آن لشکر کنم می خواهم لشکری بسازم و در آنها دیوها و آدمها را با یکدیگر بیامیزم و اکنون شما را برای این به اینجا خوانده ام، که در راه رسیدن به این هدف با خود هم هدف کنم. و اکنون شما همگی باید برنامه ای بنویسید و در آن بگویید که ضحاک جز نیکی هیچ کار دیگری انجام نمی دهد. هیچگاه سخن ناراست از دهانش بیرون نمی آید و هیچگاه بی عدالتی و ستم نمی کند».

تمامی حاضران از ترس جانشان این کار را کردند و از پیر و جوان در پیشگاه ضحاک آن نامه را امضاء کردند که ناگاه صدایی بلند شد. که فردی فریاد دادخواهی سر داده بود، پس آن دادخواه را آوردند و در جمعشان نشاندند. ضحاک با چهره ای افروخته و در هم آمیخته گفت :« سخن بگو چه کسی بر تو ستم روا داشته است؟!»

مرد شروع به گریه کرد و با دست بر فرقش کوبید و گفت :« ای شاه، نام من کاوه است و آهنگری بی آزار هستم که سر تا پایم در آتش ستم شاه می سوزد تو اگر شاهی یا حتی اگر اژدها پیکری باید جواب گوی من باشی. اگر تو شاه هفت کشور و عادلی چرا تمامی سختی های جهان بر روی شانه های ماست؟ تو باید ستم هایت را خود حساب کنی چرا که من هر چه کردم نتوانستم آنها را بشمرم و تو، خود نیز اگر بتوانی این کار را بکنی جهان از تعجب انگشت به دهان می ماند چرا که مغز فرزند من خوراک مارهای دوش تو می خواهد بشود».

چون ضحاک صحبتهای مرد را شنید از سخن های او متعجب شد. فرزندش را که در زندان ضحاک بود به او بازگرداند و دلش را با محبت به دست آورد تا از او شهادتی در آن نامه ثبت شود وقتی کاوه آن نامه را خواند رو کرد به تمامی حاضران و گفت :

« ای دیو صفتهایی که دنیا و یزدان پاک را فراموش کرده اید شما با گوش سپردن به سخنان ضحاک همگی به سمت دوزخ روی گردان شده اید اما من هیچگاه این نامه را امضا نمی کنم و شهادت بر مهربانی این شاه ناپاک نمی دهم». و در حالیکه چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود نامه را تکه تکه کرد و به زیر پاهایش ریخت و سپس با پسرش در حالیکه فریاد می زدند از کاخ به سمت کوه فرار کردند.

بزرگان از ترس به پیش ضحاک به سجده افتادند و گفتند:« ای شاه عادل زمین، که در روزهای جنگ آسمان هم با تمام عظمتش نمی تواند بر تو درشتی کند، چگونه گذاشتی که این کاوه یاوه گو در پیشگاه ما به تو بی احترامی کند و نامه ای که ما در شهادت بر عدالت تو نوشته ایم پاره کند». ضحاک بی درنگ در جواب گفت :« آنچه که باعث حیرت شما شد مرا شگفت زده نکرد. من چیزی دیدم که شما ندیدید و من از آن شگفت زده شدم و آن این بود که وقتی کاوه از درگاه ایوان وارد شد و من صدایش را شنیدم . دقیقاً احساس کردم کوهی از آهن در میان من و او هست که او را مراقبت می کند و وقتی که با دو دست بر سرش کوفت احساس کردم که قلبم از سینه ام بیرون پریده است. نمی دانم چرا اینگونه شدم اما دیگر واقعاً از تقدیر هراسان شده ام چرا که دیگر هرگز نمی دانم چه اتفاقی می خواهد رخ دهد».

کاوه از کاخ که بیرون آمد به سمت بازار شهر رفت و در مرکز بازار تمامی مردم را به عدالت خواهی و قیام تحریک کرد. و آن چرمی را که آهنگران به عنوان محافظ بر روی سینه شان آویزان می کنند. بر نیزه گذاشت و بر روی سر گرفته و به حالت پرچم حرکت داد. پس تمامی بازار پر خاک شد چرا که بازاریان به دنبال کاوه به راه افتادند.

کاوه همانطور که در پیشگاه همه حرکت می کرد، در حالیکه آن نیزه و پیش بند چرمین اش هنوز در دستانش بود فریاد زد: « ای مردمان یزدان پرست، هر کس که دلش هوای فریدون را کرده باشد می تواند از بند ضحاک رها شود و بدانید که این شاه، همان اهریمن است که دشمن بزرگ یزدان پاک است».

پس با آن تکه چرم بی ارزش که کاوه بر نیزه کرد صف دشمنان از دوستان جدا شد. کاوه پیشاپیش می رفت و جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد . کاوه محل زندگی فریدون را می دانست پس یکراست به آن سمت رفت چون به خانه فریدون رسیدند فریدون با شنیدن صدای آنها از خانه بیرون آمد. همین که فریدون در هشتی در ظاهر شد همه برایش هورا کشیدند.

فریدون آن چرم را بر سر نیزه دید این صحنه را به فال نیک گرفت. آن تکه چرم را با ابریشم رومی آراست و آنرا با تکه های جواهر و طلا تزئین کرد. با آن تکه چرم چنان کرد که آن تکه چرم تبدیل به بیرقی زیبا تر از ماه کامل شد و آن را برفراز سرش به احتزاز در آورد. کم کم این بیرق را با تکه های جواهر بنفش و سرخ و زرد بیشتر آراست و نامش را « درفش کاویانی» نهاد. از آن پس هر کس که به پادشاهی می رسید تکه ای جواهر بر آن می افزود تا حدی که آن چرم بی ارزش ، مانند آسمان پر ستاره، سرشار از تمامی فلزات و سنگهای بسیار گران قیمت.

تا حدی که در شب این تکه چرم پر جواهر به مانند خورشید می درخشید و نور افشانی می کرد و به دل همه نور امید می افشاند فریدون وقتی وضعیت را بدین منوال دید موقعیت را برای مبارزه با ضحاک آماده یافت.

روزی در حالیکه کمر بندش را بسته و کلاه شاهی بر سر نهاده بود به نزد مادرش رفت و گفت:« من عازم میدان جنگ هستم اما این جا آمده ام تا از او بخواهم مرا دعا کنی و تنها و تنها از یزدان پاک سلامتی ام را بخواهی».

اشک از چشمان فرانک بر روی گونه اش غلطید و یزدان را برای داشتن چنین فرزندی سپاس گفت و رو به یزدان پاک گفت :« ای پروردگار پاک، فرزندم را امانت به تو می سپارم او را از گزند ناپاکان و جادوگران در امان نگاه دار».

فریدون سریعآً و مخفیانه رهسپار جنگ شد. فریدون دو برادر داشت از اون بزرگتر و مسن تر و هر دوی آنها همتاهای خجسته ای برای او بودند یکی از آنها نامش کتایون بود و دیگری برمایه. فریدون به نزد آنها رفت و به آنها گفت : « ای دلاوران باشد که در  خرمی و سبزی زندگی کنید، که دنیا اکنون بر وفق مراد ما می گردد و تخت شاهی برای ما خودش را آماده می سازد. دستور دهید تا تمامی آهنگران جمع شوند تا برای ما و جنگی که می خواهیم بکنیم گرزهایی سنگین بسازند تا فریدون این مطلب را به زبان آورد برادرانش به سمت بازار آهنگران به راه افتادند و تمامی آهنگران مشهور شهر را نزد فریدون آوردند. فریدون هم سریعاً پرگاری برداشت و نقشه و تصویر گرزی را که می خواست برای آنها ترسیم کرد، سریع طرح سر گاوی را روی خاک کشید و خواست گرزش را به این شکل برایش بسازند. تا طرح گرز به پایان رسید، آهنگران کار ساختن این گرز را شروع کردند و آنرا به پایان رساندند و برای فریدون بردند و به او تقدیم کردند.

فریدون گرز را که دید از آن خوشش آمد کلی سکه سیم و زر به پولاد گر هدیه داد. با تمامی آنها صحبت کرد و به آنها بسیار امید داد و به آنها گفت :« اگر ضحاک را از بین ببرم. گرد بدبختی را از روی شما پاک خواهم کرد و با کمک هم، همگی عدل و داد را در جهان حاکم خواهم کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک

فریدون مغرور و مصمم، کمر بر انتقام پدر بست، پس روز ششم هفته را که بهترین و خوش یمن ترین روز هفته محسوب می شد را برای جنگ انتخاب آغاز کرد. پس لشگری عظیم در پیشگاه او جمع شدند . سپاه آنقدر عظیم بود که با فیلهای زیاد و گاوهای بیشمار برای شان توشه و غذای لازم را به همراه آوردند و فریدون در جلوی لشکر بود در حالیکه بر مایه و کتایون در دو طرف او حرکت می کردند. قلبهایشان پر از درد و مغزشان پر از لذت انتقام بود شهر به شهر و منزل به منزل پیش می رفتند پس به جایی رسیدند که خدا پرستان در آنجا می زیستند چون به آن جا رسیدند بر آنها درود فرستاد و در همان شهر اتراق کردند. وقتی شب رسید، یکی از نیکوکاران آن شهر. در حالیکه موهایش آنقدر بلند بود که تا زیر پایش می آمد و مانند مشک بو می کرد مخفیانه به نزد فریدون آمد به او بی آنکه کسی بفهمد جادوگری آموخت تا بتواند به نیروی آن، چیزهایی را که ندارد بدست آورد. پس فریدون چون دید که این قدرت جادویی قدرتی ایزدی و پاک است نه اهریمنی و نا پاک پس داشتن آن را بلامانع دانست. فریدون که طرفداران زیاد دارد و هنوز جوان است و آینده بلندی دارد چهره اش از شادمانی به سرخی می گرایید. آشپزهایش خورشهای فراوان برایش ساختند و سفره ای پاک برایش چیدند. وقتی غذایش را خورد سرش سنگین شد و احساس خواب آلودگی کرد. برمایه و کتایون چون بزرگی او را دیدند، بر او حسودی کردند و تصمیم گرفتند تا او را از میان بردارند و همان زمان که فریدون در دامنه کوهی بلند دستور اتراق داده و خود نیز به خواب رفته بود. برادرانش دور از چشم دیگران به بالای کوه رفتند و سنگی بزرگ را از بالای کوه به پایین به سمت چادری که فریدون خوابیده بود غلتاندند تا او را بکشند. به فرمان یزدان و از غرش و صدای پایین افتادن سنگ، فریدون از خواب پرید و به کمک همان جادویی که مرد زاهد به او آموخته بود، سنگ را در جای خویش محکم بست. همان دم لشکر را بیدار کرد و بی آنکه کلمه ای به برادرانش بگوید دوباره به راه افتادند و به سمت اروند رود، با فکری سرشار از امید به دست آوردن تاج و تخت پادشاهی ، به راه افتادند. اگر فارسی را خوب نمی شناسید و بیشتر از فارسی ، بر عربی مسلط هستید بهتر است به جای اروند رود، بگوییم دجله. اما ادامه داستان، فریدون محل اتراق بعدی اش را جایی بین رود دجله و شهر بغداد قرار داد.

چون به نزدیکی اروند رود یا همان دجله رسیدند بر نگهبانان رود، درود فرستاد و به آنها گفت « هر چه زودتر تمامی کشتی ها و قایقهایتان را آماده کنید که من و تمامی سپاهیانم را به آن سمت رودخانه برانید، مبادا که یکی از افراد سپاه من در این سمت رود باقی بماند».

پس نگهبان رود کشتی ها را نیاورد و به فرمان فریدون گوش نکرد و در جواب فریدون گفت :« ضحاک به من محرمانه چیزی دگر گفته است و آن این بوده که حتی پشه ای را نگذراید از رود رد شود مگر اینکه گذر نامه با مهر و نوشته ای صحیح از من داشته باشد.» وقتی فریدون این را شنید خشمگین شد اما ذره ای از آن رود نترسید، به سرعت کمر پادشاهی اش را محکم بست و بر اسب شجاعش سوار شد. و در حالیکه فکر جنگ و انتقامجویی برای پدرش در سرش فعال شده بود اسبش را به سمت آبها راند و در پی اش تمامی افرادش هم همین کار را کردند. آنها بر پشت اسبهای شجاعشان چنان در آب فرو رفتند که آب تا بالای زین اسبهایشان می رسید نگهبانان رود، چون این تصور را دیدند ، همگی درجا، از تعجب ، متحیر و میخکوب ماندند. حرکت اسبها در آب و یالهای آنها که به روی آب شناور بود، تصویری مانند نمایشهای بازی خیال ساخته بود. در برابر چشمان حیرت زده نگهبانان، اسبها از آب گذشته و به خشکی رسیدند و به سمت بیت المقدس به راه افتادند ، اما لشکر فریدون چون به زبان پهلوی سخن می گفتند بیت المقدس را به نام « کنگ دِز هَوَخت» می نامیدند که اکنون به عربی بیت المقدس و در فارسی خانه پاک خوانده می شود اما در هر صورت آن خانه را هر چه بنامیم ضحاک ساخته و در آن آرام گرفته بود.

چون به نزدیکی شهر بیت المقدس رسیدند، شهری که از ابتدا به هدف رسیدن به آن، به راه افتاده بودند.

فریدون از فاصله یک مایلی نگاهی به شهر انداخت. در میانۀ شهر خانه ضحاک به چشم می خورد که ایوانش، سر به ستاره گان رسانده بود. چنان که احساس می کردی ایوان کاخ نوکش به ستارگان برخورد می کند، مانند سیاره مشتری به روی آسمان، که بزرگترین ستاره ست آن ایوان نیز مانند سیارۀ مشتری بود. فریدون فهمید که آن خانۀ ضحاک است که قرارست پس از نابودی شاه ظالم و ناپاک خانه او شود. به سپاهیانش گفت: «آن کسی که چنین بلندی در چنین مکان در عمق افتاده ای می سازد از آن می ترسم که این فرد در پنهان با مسائل ماوراء طبیعی سر و سری داشته باشد اکنون که به این جا رسیده ایم نکند که با نپخته گی و خامی زحمت کشیده را از بین ببریم». این را گفت و دستش را به سمت گرزش برد و با تمام نیرویی که داشت اسبش را هی کرد تا به تاخت به سمت شهر برود، اسب چنان سریع تاخت که انگار آتشی به یکباره پیش چشمان نگهبانان از زمین سبز شد و گرز را چنان مصمم و سریعاً بیرون کشید که انگار می خواهد تمام بساط زمین را درهم بندد.

این حرکت فریدون باعث شد که تمامی نگهبانان و دربانان کاخ ضحاک فرار کنند. فریدون نام خداوند را به زبان آورد و با اسب وارد کاخ ضحاک شد و طلسمی را که ضحاک ساخته و سرش را به سمت آسمان گرفته بود از روی بام کاخ ضحاک به زمین انداخت چرا که نام اهریمن را بروی آن می دید نه نام خدا را. سپس به سمت جادوگران ایوان ضحاک که همگی از نژاد دیو بودند حمله ور شد، و با گرزش سر همگی آنها را یک به یک از تنشان جدا کرد تا به تخت پادشاهی ضحاک رسید. بر تخت پادشاهی ضحاک نشست و دستور داد زنان حرمسرای ضحاک را بیاورند. زنانی که رویشان به سپیدی روز و موههایشان به سیاهی شب بود. دستور داد آنها را با آب پاک از سر تا پای بشویند و پاک کنند تا پلیدی از وجودشان بیرون برود و به سمت دانای پاک هدایتشان کرد چرا که در دورۀ ضحاک و یاران بت پرستش این بیچارگان از راه به بی راه رفته و مانند انسانهای مست سردرگم شده بودند سپس آن دو خواهر شاه جمشید که پیش از این سخنشان را پیش کشیدیم، یعنی شهرناز و ارنواز در حالیکه تمام صورتشان از اشک نمناک بود به آفریدون گفتند: «همیشه و تا زمانیکه جهان برفراز است، و جوان بمانی. تو کیستی با این بخت بلند و از نژاد کدام پهلوانی که اینگونه جسارت کرده ای و به کاخ ضحاک خونخوار حمله ور شده ای، نژاد تو از کیست؟» سپس با افسوس و درد ادامه دادند:«چقدر در این دوران به ما بد گذشت! از دست این جادوگران و از دست این اهریمن چقدر رنج و بلا کشیدیم! ولی در تمام طول این مدت یک نفر را ندیدیم که مانند تو زهره داشته باشد و بتواند با ضحاک مبارزه کرده و به فکر گرفتن تخت و تاج او بیافتد و یا حتی بتواند همچنین آرزویی را حتی در سر بپروراند» فریدون جوابشان داد:« تخت و بخت بر هیچ کسی وفادار نماند. من فرزند آّبتین پهلوانم که به دست ضحاک به قتل رسید.                                                                                

من به کینه و انتقام جویی از او به اینجا آمده ام من برای بر مایۀ گرانبها که مانند دایه ای بر من لطف می کرد اینجا هستم که نمی دانم از خون آن چارپای بی آزاد چه گیر ضحاک می آمده است؟ من کمر به انتقام جویی بسته، از ایران به اینجا آمده ام تا با همین گرز گاو سر، سرش را له کنم. بدون کوچکترین بخشش و آمرزشی». ارنواز چون این را شنید با خوشحالی گفت:

«تو فریدون هستی؟ همان که تنبلی و جادوگری را نابود می کند، تقدیر مرگ ضحاک در دستان تو و همچنین رهایی تمام بشر از دست ضحاک به دست تو انجام خواهد شد. از تمام نژاد شاهان پیشین، تنها ما دو نفر در کاخ ضحاک مانده بودیم و از ترس جانمان با او ساخته و زندگی می کردیم، او ما را همسر خودش کرده بود در حالیکه ما آئین همسری مار را نمی دانیم» پس فریدون جوابش داد: «به یاری یزدان پاک، ریشه ضحاک را از زمین خواهم کند و جهان را از نام او تهی خواهم کرد به شرط آنکه اکنون شما به من بگویید که ضحاک کجاست؟»

شهرناز و ارنواز به آن فکر که ضحاک از بین برده شود مکان ضحاک را به فریدون گفتند. ارنواز به او گفت: «او سوی هندوستان رفته است تا این سرزمین را دربند و جزء تصرفات خود کند. او سر بی گناهان زیادی را خواهد برید چرا که از مسائلی که برایش پیش آمده است به شدت وحشت کرده است، چرا که پیش گویی به او گفته بود که در روزهایی همچون این روزها او کشته خواهد شد و به او گفته بود که چه کسی با چه مشخصاتی تو را خواهد کشت و چگونه تو را نابود می کند و تخت و تاج تو را خواهد گرفت.

ضحاک دلش از این پیش گویی همچون آتش می سوزد و روزگارش سیاه شده است و خون حیوان و انسان و مرد و زن و کوچک و بزرگ را در یک آبزن می ریزد به هوایی که با شستن سراپایش با این خون و گرفتن حمام خون پیش گویی آن اخترشناسان را باطل کند علاوه بر آن بدبختی بزرگترش دو ماری هستند که از روی دوشش درآمدند که روزگارش را سیاه کرده و باعث شده اند که ضحاک همیشه از این شهر به آن شهر برود یک شب راحت از دست آنها نخوابد و همین روزها وقتش رسیده که دوباره برگردد چرا که او نمی تواند یک جا مدت زیادی بماند».

ارنواز این راز را به فریدون گفت و فریدون همواره سرافراز به حرفهای او گوش می کرد.

اما در زمان نبرد ضحاک مردی بود که مسئولیت مراقبت از جواهرات و گوهرهای ضحاک را برعهده داشت و امور کشوری را در دست می گرفت و مردی بسیار دلسوز بود، او را کندور صدا می زدند چرا که در اداره امور بسیار محتاط، آهسته و محافظه کار بود. کندرو دوان دوان وارد ایوان شد و چشمش به فریدون افتاد. فریدون، در حالیکه درفش کاویانی مانند قرص ماهی بر روی سرش می درخشید بر تخت پادشاهی نشسته بود در حالیکه در یک سمتش شهرناز و در سمت دیگر ارنواز ایستاده و بیرون از درها تمام شهر از لشکرش پر شده و خدمه هایش هم دست به سینه در اطرافش جمع بودند. چون این صحنه ها را دید با همان خونسردی که همیشه داشت در برابر فریدون سجده کرد و به تمجیدش گفت: «ای شهریار، همیشه زنده باشی و روزگار بر وقف مرادت باشد و خجسته باد بر تخت نشستنت با این نور فرهی که داری و تخت شاهی کاملاً برازندۀ توست. هفت کشور جهان در قلمروی پادشاهی تو باد! و سرت پربرکت تر از ابر باد!» فریدون اون را فرمود تا پیشتر آید و چون او این کار را کرد به او گفت: «برو و تمام وسایل ضحاک و هرچه از آن اوست بشور و تطهیر کن. شراب بیاور و آوازخانان و رقاصان را خبر کن بزمی بچین و سفره ای بیارا و سپس تمامی افرادیکه فکر می کنی از نظر فکری در شأن من هستند را خبر کن».

کندرو اینها را شنید اطاعت امر کرد. شراب ناب آورد و آوازخانان و تمامی مهتران پاک را که در خور فریدون بودند را جمع کرد. فریدون آن شب را کاملاً به عیش و نوش پرداخت و آن شب را با طرب به صبح رسانید. اما وقتی چون فریدون به خواب فرو رفت، کندرو سریعاً از کاخ خارج شد و مرکبی تندرو گزید و به سرعت به سمت ضحاک به راه افتاد. وقتی به ضحاک رسید، همه هر آنچه دیده و شنیده بود را به او گفت.

و گفت: « ای شاه گردن کشان، بالاخره از آنکه منتظرش بودی نشانی آمد. سه مرد با لشکری کاملاً مسلح از سمت کشوری آمدند. در میان این سه آن که از همه جوانتر است هیکلی همچون سرو دارد و قیافه اش نشان می دهد که از نژاد شاهان باشد. از نظر سنی از آن دو کوچکتر است، اما در خرد و قدرت و همه چیز از آنها پیشی گرفته و با تجربه تر است. گرزی دارد که مثل یک کوه بزرگ و سنگین است و درفشی که میان لشکر به چشم می خورد. او در حالیکه گرزش را بالای سرش می چرخاند با اسب وارد کاخ شد. آن دو همراهش نیز در کنارش بودند او روی تخت شاهی ات نشست و تمام نیرنگهایت را نقش بر آب کرد و تمام افرادیکه در ایوانت بودند از آدمیان و دیوان یک به یک سرهایشان را برید.»

ضحاک گفت: «بد به دلت راه نده شاید مهمان باشند» پس کندرو پاسخ داد: « مهمانی که با گرز گاو سر می آید و روی تخت پادشاهی ات می نشیند و می خواهت تخت و تاج و کشورت را از تو بگیرت و آرامش ات را از بین ببرد، آئین میهمانی را شکسته است اما اگر تو ترجیح می دهی که او را میهمان خطاب کنی، خود دانی» ضحاک گفت: اینقدر ضجه مکن که میهمان گستاخ باشد بهتر از عاقل است.» کندرو در جواب ضحاک گفت:«صحبت ات را شنیدم. اگر این انسان میهمان است با حرمسرای تو چکار دارد که با خواهران جمشید شاه می نشیند و بر امور کشوری در حالی دخالت می کند که در یک سمت دستش روی صورت شهرناز است و دیگر دستش بر روی لبهای مانند عقیق ارنواز. شبهای تاریک هم که دیگه نگو چه کارهایی می کند فقط بگویم که زلفهای مشک مانند آنها بر سر و روی او کشیده می شود. زلفهایی که روزی محبوب و دلخواه تو بودند».

ضحاک چون این را شنید چنان برآشفت که از خشم آرزوی مرگ برای خود کرد. پس هرچه ناسزا و فحش به یاد داشت گرفته بود بر زبان آورد و با پرخاش به کندرو گفت: «برو گم شو که دیگر نگهبانی مانند تو را هیچ وقت نمی خواهم». پس کندرو به مسخره گفت:« ای شهریار، من که دیگه بعید می دانم که تو تخت و تاجی از این پس ببینی تا بخواهی کسی را به کدخدایی عزل و نصب کنی. تویی که دیگه محروم از جای پادشاهی هستی چگونه مرا می توانی سمت دهی. چرا تو همین الان نمی زنی خودت را بکشی تا دیگر از این بدتر برای خودت را نبینی. دشمن تو آمد و بر تخت شاهی ات نشسته با آن گرز گاو چهر که در دست دارد. تو مثل مویی از ماست کشیدن تاج پادشاهی ات را از دست دادی حالا بشین و    چاره ای بیاندیش».

ضحاک که از این گفت و گو خونش به جوش آمده بود سریع دستور داد اسبش را زین کنند و با سپاهی قوی که همه از دیوان پهلوان و جنگ آور بودند به سمت فریدون راه افتادند. به شهر که رسیدند پس از در و دیوار کاخ، مخفیانه وارد کاخ شدند و قسمتهای اصلی کاخ را گرفتند و آماده جنگ شدند. سپاه فریدون وقتی باخبر شدند که دیگر هیچ سودی نداشت، چرا که همه جا را لشکر ضحاک گرفته بود پس از اسبان شان پایین آمدند و با لشکر ضحاک به جنگ پرداختند. مردم همه از بام و در کاخ وارد شده و هرکس سررشته ای از جنگ داشت چون از ستم ضحاک آرزده بود جانبداری فریدون را می کرد. از دیوارها آجر و از بامها سنگ و تیر و خدنگ مانند باران بر زمین می بارید تا حدی که در کوچه های شهر جای سوزن انداختن نمانده بود. خلاصه اینکه از جوانان خام سر تا پیران دانای جنگ، جانب دار لشکر فریدون شدند و لشکر ضحاک را درهم کوبیدند. و از آن سوی از سمت آتشکده نیز صدایی بلند شد که گفت:«بر تخت شاهی حتی اگر حیوان وحشی هم تکیه زند حرفش را گوش می کنیم و اطاعتش می کنیم مگر آنکه ضحاک باشد. ترجیح می دهیم جانوری وحشی شاه ما باشد و ضحاک نباشد» یک سپاه و یک شهر با یکدیگر متحد شدند تا ضحاک را نابود کنند. این جنگ چنان خاکی بلند کرد که روز روشن از شدت گرد و خاک تیره گون شده بود ضحاک که بر فریدون حسرت می ورزید سریعاً به سمت کاخ، تاخت. تمام تنش را با آهن پوشاند تا مباد کسی از مردم او را بشناسند. و در حالیکه ریسمانی به درازای شصت پا به دست داشت از بام کاخ بالا رفت و چون به بالا رسید، چشمانش به شهرناز افتاد که با دلربایی با فریدون راز و نیاز می کرد و داشت ضحاک را نفرین می کرد. ضحاک فهمید که این اتفاق دست یزدان است و به این راحتی از آن تقدیر نمی تواند رهایی یابد. آتش حسد سر تا پایش را درهم گرفت. پس کمندش را به پایین افکند و در حالیکه دیگر نه به فکر تخت بود و نه به جامش فکر می کرد از کاخ پایین آمد، با و با چاقویی که به خون شهرناز و ارنواز تشنه بود. همین که پایش به زمین رسید بی آنکه خودش را معرفی کند خنجر از نیام بیرون کشید تا شهرناز و ارنواز را بکشد که فریدون همچو باد خودش را رساند و با گرز گاو سرش چنان بر سر ضحاک کوبید که کلاه خود در سرش خرد شد گرزش را بلند کرد تا ضحاک را از بین ببرد که صدایی از آن سوی برخاست «مزن!». ارنواز فرخنده بود که گفت:«او هنوز زمان مرگش نرسیده است بهتر است با همین صورت خونینش او را از کوچه های شهر با دستان بسته ببریم و او را روی کوهی بلند زندانی کنیم تا هیچگاه خویشان و بستگانش دیگر او را نتوانند ببینند». فریدون چون سخن را شنید سریع کمندی از جنس چرم شیر درست کرد و دست و پای ضحاک را چنان محکم بست که دیگر قدرت یک فیل جوان هم نتواند آن را بگشاید. بر روی تخت او نشست و پیش خودش قسم خورد که راه و رسم او را ادامه ندهد و گام جز به نیکی بر ندارد. دستور داد تا در سرسرای کاخ جار بزنند و بگویند که: «ای مردمان باهوش، دیگر جنگ افزارهاتان را کنار بگذارید که دیگر دورۀ جنگ گذشته و دیگر هیچ کس نیازی ندارد تا با جنگ و ستیز برای خودش اعتبار کسب کند. پیشه وران و سپاهیان نیازی نیست که در یک جهت گام برداشته و هنرنمایی کنند. یکی به کار صنعت بپردازد و یکی به کار جنگ و از این پس هرکس کارش را بکند و به فکر هنر خودش باشد. چون کارها و هنرهای شما با یکدیگر عوض شود جهان پرآشوب و هرج و مرج می شود آن کس که مظهر ناپاکی بود و جهان از وجود او در بیم و هراس بود اکنون به اسارت درآمده است عمرتان خرم و زیاد باد. به کار خود بپردازید و آسوده باشید».

از آن به بعد همه نامداران شهر و ثروتمندان شهر به دیدار فریدون رفته و با او بیعت کردند و گوش به فرمان او سپردند. فریدون از آنها دلجویی کرد و سازمانی برای تمامی آنها ایجاد کرد تا به کارشان بپردازند. آنها را پند داد و به سمت جهان آفرین رهنمون شان کرد و به آنها گفت:«این جایگاه من است و تا من هستم ستارۀ بختتان نورافشان است. و خدا از میان تمام مردم تقدیر من نهاد تا از فراز کوه البرز و با گرزم جهان را از شر ضحاک آزاد کنم پس اکنون که خدا این راه را در پیش روی من نهاده است این راه را با پاکی و نیکی می پیمایم. این من هستم، کدخدای تمامی و جای جای جهان، پس در یک جا نمی نشینم وگرنه همین جا می ماندم و سالهای سال با شما زندگی می کردم» تمامی بزرگان شهر در پیش گاه او به سجده افتاده و خاک را بوسیدند. از درگاه آوای طبل برخاست. پس تمامی مردم در درگاه شهر جمع شدند در حالیکه چشمانشان از شادی به پایان رسیدن دوران ظلم پراشک بود، تا ضحاک را در بند ببینند وقتی ضحاک را از کاخ کدبسته بیرون آوردند تا به کوه ببرند. لشکر فریدون نیز پشت سرهم و با نظم از کاخ خارج شدند. پس ضحاک را دست پشت در حالی که بر روی پست اسبی انداخته شده بود می بردند و او را بردند تا سرزمین به شیرخوان برسند.

اما ای کسی که این داستان را می خوانی آنقدر روزگاران رنگ، رنگی بر این کوه و دشت گذشته است و می گذرد و آنقدر امثال ضحاک را گرفته و بسته و نابود کرده است! .

اما انتهای کار ضحاک چه خواهد شد؟ پس بشنو.

بدین ترتیب فریدون خورشید بخت ضحاک را به شیرخوان برد و از آنجا به سمت کوهی رفتند. و آنجا بود که فریدون دوباره خواست تا ضحاک را از بین ببرد که ناگاه فرشته ای نازل شد و با کلامی دلنشین گفت:«اکنون از لشکرت جدا شو و این نگون بخت را همین گونه بسته و زار، به تنهایی به سمت کوه دماوند ببر» فریدون، ضحاک را مانند اسبی تازی به سرعت به سمت کوه دماوند برد وقتی فریدون بندی بر بندهای ضحاک افزود گویی یک لایه بر بدبختی های ضحاک افزوده است. سپس در کوه دماوند در پی جایی برای محبوس کردنش گشت. غاری یافت که آخرش پیدا نبود آنگاه میخهای فراوان آورد و به جز مغزش، در تمام اعضای بدن ضحاک میخها را فرو کرد. و او را با میخ داخل غار به دیوار قفل کرد تا مدت بسیار زیادی به سختی زنده بماند. بدین ترتیب ضحاک در حالیکه خون دلش بر زمین می ریخت بر روی دماوند محبوس گردید.

پس بیا تا جهان را به بدی ها نسپاریم و برای هم دست نیکی دراز کنیم و کار نیکو انجام دهیم در دورانیکه نیک و بد پایدار نمی ماند و همه چیز از بین می رود چه بهتر که برای هم نیکی را به یادگار بگذاریم تا به نیکی از ما یاد کنند. چرا که تمام آن کاخها و گنجها و پولها و ثروت ها برای تو و ما سودمند نیست و تنهایمان خواهند گذارد. زمانیکه از ما تنها سخنی بر جای می ماند پس چه بهتر سخنی به نیکی یادگار بگذاریم فریدون هم نه فرشته بود و از مشک و عنبر پدید آمده بود او نیز یک انسان بود که با عدالت و نیکی و پرهیزگاری به آن مقام رسید. تو هم نیکی کن چرا که تو نیز می توانی از همین لحظه پا در راهی بگذاری که در انتها تو نیز فریدون شوی. فریدون خواست و به خواست خدا اولاً جهان از بدی پاک کرد، ضحاک را در بند کشید. دوم اینکه جهان را از شر نادانان خلاص کرد و دیوان را دوباره نابود کرد و سوم اینکه انتقام خون پدر را گرفت و بصورتی کاملاً آسان بر تخت پادشاهی نشست.

پادشاهی فریدون پانصد سال بود

فریدون چون بر جهان چیره شد در جهان هیچکس را جز خود پادشاه ندید. و با راه و رسم شاهی، تاج و تختش را آراست. و در روزی خجسته، در اول ماه مهر، تاج گذاریش را جشن رفت و رسماً تاجگذاری کرد و زمانه از بدیها پاک شد. همه راه نیکی را پیش گرفتند. دلها را از جنگ ستیزی و جنگ طلبی پاک کردند و راهی جدید را پیش رو گرفتند. خردمندان به شادی بزم گرفتند و شراب یاقوت رنگ در دست گرفتند. می روشن و ناب، شاهِ تازه و جدید در ماه نو و جهانی نو، پس همه چیز با طراوت و تازگی دوباره آغاز شد.

دستور رسید که آتش روشن کنند و همه جا عنبر و زعفران دود کنند. جشن مهرگان را فریدون بنیان نهاد و تن آلودگی و رسم باده نوشی در این جشن را فریدون پایه گذاری کرد. اگر جشن مهرگان یادگار فریدون است در ماندگار بودن آن بکوش و در آن روز تنها بخور و بنوش و شاد باش و غم و اندوه را کنار بگذار. در آن مدت پانصد سال که فریدون شاه بود، جهان حتی یک روز روی بدی و سختی به خود ندید. یقین بدان که جهان بر کسی وفا نکرده است پس زندگی زود می گذرد، اگر غم و اندوه خوردی از دستت رفته و عمر را باختی.

اما برگردیم به اصل داستان؛ فرانک هنوز از این مسئله باخبر نشده بود که فرزندش به پادشاهی رسیده است و هنوز نمی دانست که ضحاک از شاهی برکنار شده است. یک روز که در کار خودش سرگرم بود، به او خبر رسید که پسرت به پادشاهی رسیده است. بسیار شاد شد و سریع سر و بدنش را شست و آماده عبادت به درگاه خدا شد تا جشن سپاسگذاری را انجام دهد. پشیمانی اش را به خاک گذاشت و نخست ضحاک را نفرین کرد و سپس از خدا سپاسگذاری کرد و از آن پس هرکس که فقیر بود اما درباره فقرش به هیچکس هیچ چیز نمی گفت، تنها، به رسم سپاسگذاری کمک می کرد اما به هیچکس نمی گفت. یک هفته این کار را انجام داد تا اینکه دیگر تهیدستی نماند که نیاز به کمک داشته باشد. هفته بعد، به برپایی مجلس بزم پرداخت. و سرکیسه های پول را گشود. سفره ای هفت رنگ انداخت و تمامی بزرگان را به میهمانی اش دعوت کرد. سپس سراغ دارایی هایی که پنهان کرده بود رفت، آنها را در جایی دفن کرده بود، آنها را بیرون کشید، در کیسه های سکه را باز کرد و تمامی آنها را بخشید. همه اینها را در برابر به پادشاهی رسیدن فرزندش بی چیز دید. حتی از بخشیدن جامه و جواهر شاهانه، اسب تازی با افسار طلایی اش، جامه و خود جنگی، زوبین و تیر و کمان و حتی کلاه و کمربند شاهانه ای که از پیشینیانش به او رسیده بود دریغ نکرد، تمامی آنها را بر پشت شتر بار کرد و با دلی پاک به سمت شاه فریدون فرستاد و با یک دنیا آفرین و مرحبا و بارک ا... به سمت وی فرستاد، فریدون چون تمامی آنها را دید، به جان و دل پذیرفت و او نیز آفرین بر فرانک فرستاد. این خبر چون به گوش بزرگان لشکر رسید همگی نزد شاده رفتند و به او گفتند: «ای پادشاه یزدان شناس، ستایش مخصوص اوست و سپاس مخصوص تو. به خواست یزدان روزهای شاهی ات دراز باد! و دشمنان و بدخواهانت، نابود بادا» پس آنها نیز انواع جواهرات و سنگهای گرانبها را آوردند و بر تاج فریدون آویختند.

از پیر و جوان گرفته، همگی بر در کاخ جمع شدند و از یزدان پایدار ماندن تاج و تخت و کلاهش را خواستار شدند. همه دست ستایش به سمت آسمان برده و از یزدان برای او طلب خیر کردند و با صدای بلند گفتند: «جاوید باد، جاوید باد شهریار. پربرکت باد پربرکت باد این روزگار» شهریار در تمام جهان گشت و تمامی ناعدالتیهای آشکار و پنهان را دید و تمام ویرانه ها و ناآبادانی ها را دید. جلوی تمامی آن بی عدالتیها را گرفت و تمامی خرابه ها را آباد کرد و تمام آن کارهایی را که شایسته یک شاه نیک خواه بود را انجام داد.

جهان را مانند بهشت آراست و به جای تمامی گیاههای هرز، سرو و بوته های گل کاشت. از آمل به سمت تمیشه رفت، بیشه معروفی که شهرتش «کر جهان گوش» بود و همه آنجا را به این نام می شناختند.

فرستادن آفریدون، جندل را به طلب زن خواستنِ پسران

روزگار گذشت و گذشت تا فریدون پنجاه ساله شد و حاصل زندگی اش، سه فرزند نازنین شد و از بخت خوش شاه، هر سه فرزند پسر شدند. پسرانی که در بلندای قد مانند سرو و در زیبایی مانند بهار، زیبا بودند. از این سه پسر، دو تا از شهرناز و آن یکی که سن بیشتری داشت از ارنواز بود.

پسرها، به جایی رسیدند که می توانست بسیار قدرتمند در برابر یک فیل بایستند در حالیکه شاه هنوز برای آنها هیچ نامی اختیار نکرده بود پسرها وقتی به مرحله ای رسیدند که شایستۀ داشتن تاج و تخت پادشاهی شده بودند، شاه در نهان برای آنها دنبال دختری می گشت تا با آنها ازدواج کنند. فریدون در میان اطرافیانش شخصی را داشت که بسیار صادقانه و دلسوزانه در خدمتش کار می کرد آن شخص نامش جندل بود. فریدون، جندل را نزد خود خواند و به او گفت:«برو تمام جهان را بگرد و سه دختر از نژاد شاهان پیدا کن. که همگی از یک مادر باشند، سه خواهر زیبا و خوشرو، که در خوبی سزاوار خانواده و فرزندان من باشند درنظر داشته باش که آنها نیز نباید نام داشته باشند و کسی آنها را به نام صدا نزند». وقتی جندل این حرف را از فریدون شنید، فکر بکری به ذهنش رسید چرا که او انسان باهوشی بود و همچنین زبان چرب و نرم و در کار زبان بازی بسیار متبحر بود. جندل به راه افتاد و جای جای ایران را سرک کشید، همه جا را گشت تا آنچه شاه خواسته را عملی کند. به سمت کشورهای دیگر رفت؛ کدام کشورها؟! هر کشوری که فکرش رو بکنی. خصوصاً کشورهایی که در آن دختری سراغ داشت را مخفیانه گشت و دربارۀ تمامی آنها تحقیق کرد. اما هیچ کس را پیدا نکرد که لیاقت خویشاوندی با شاه فریدون را داشته باشد. پس در اوج ناامیدی جندل به سمت شاه یمن رفت در حالیکه از شاه یمن آماری به دست آورده بود که او سه دختر دارد با تمام خصوصیات و ویژگیهایی که شاه فریدون می جست. با متانت و در اوج آداب دانی، جندل به دیدار شاه یمن رفت و در پیشگاه او زمین را بوسه زد و به نشانۀ بندگی، شیرین زبانی و چرب زبانی کرد.

شاه یمن به جندل گفت: «باشد که عام و خاص ستایش ات را بگوید. چه پیغامی داری؟ و چه فرمانی را به همراه آورده ای؟ آورندۀ پیغامی و یا خود پیغامی داری؟» جندل جوابش داد:«خرم باشی و هر چه بدی از تو دور باد! من بنده ای از بندگان ایران هستم که مانند شمن ها، خدمت می کنم. اکنون از سمت فریدون برای شما درود آورده ام و اکنون این جا هستم تا هر آنچه را که می خواهی بپرسی. برای تو ستایش فریدون بزرگ را آورده ام. از سمت او که بزرگ خواندنش باعث بزرگی است. فریدون به من گفت: که به شاه یمن بگو که جاوید باد شاهی تو و دور باد از تو هرچه درد و رنج است. ای سرمایه و بزرگ اعراب برای تو آرزو می کنم که بد روزگار هیچگاه بر تو فرود نیاید و همواره بدان که هیچ چیز در دنیا عزیزتر از سه چیز نیست و آن سه چیز: اول جان است، دوم فرزند و سوم مال. و در میان این سه پسندیده که از فرزند هیچ چیز نیست. و اکنون اگر کسی ادعا کند که چشم دارد آن فرد من هستم که سه پسر شایسته دارم. اما عزیزتر از چشم، آن چیزی است که آنرا نوازش می دهد و چشم از دیدن آنها لذت می برد. چه زیبا گفته است آن خردمند بسیار مغز که گفته است: در پی پیوند با کسی نیستم مگر آن کس که از من بهتر باشد. انسان خردمند همیشه در پی کسی است که هم سنگ و لایق اش باشد. انسانهای بد، با یکدیگر بودن خوش هستند مانند شاهی که با سپاه اش معنی می یابد. من پادشاه کشوری آباد هستم و همواره دارای خدمه و گنج و تاج می باشم. و از همه مهمتر سه پسر دارم که هر سه شایسته تخت و شاهی هستند و وقتی بر تخت می نشینند مانند ماهی هستند که بر گاهی می نشینند آنها را از همه نظر اغنا کرده ام و هرچه خواسته اند در اختیارشان گذارده ام. اکنون زمانی است که این سه شاهزاده پسر، سه دختر شاهزاده را به همسری برگزینند. از خبرگیران پیغامی شنیدم که فرستاده ام بی درنگ به سمت تو فرستادم. و آن این بود که تو سه دختر پاک داری و بهتر آن که تو هنوز به آن سه نامی ننهاده ای. این مسئله بیشتر قلبم و فکرم را راحت کرد. چرا که ما نیز هنور نام این سه شاه را چنان که در خور آنها باشد، انتخاب نکرده ایم. اکنون باید این دو نژاد ارجمند را با یکدیگر پیوند دهیم. سه شاهزاده را به سه شاه آینده دادن، فکر می کنم کاری عاقلانه باشد.» فریدون این پیغام را به من، جندل، خادم درگاه شاه ایران داد تا به تو بگویم و برایش جواب ببرم» شاه یمن چون این پیام را شنید از افسردگی، ملول شد. جواب داد: «اگر من یک شب این سه ماهم را نبینم آن شب من صبح نمی شود». جندل چون حال شاه یمن را دید و سخن به دردش را شنید، گفت: «نیازی نیست به این سرعت جواب سئوال را بدهی، من با مشاورانم کمی کار دارم که این کارها چند روزی طول می کشد که این مسائل محرمانه را به آنها بگویم».

شاه یمن برای جندل سریع جایی را فراهم کرد و خود برای مسئله ای که جندل گفته بود شروع به فکر کردن، کرد. در حالیکه کاملاً خلوت گزیده بود و به هیچکس اجازه ورود به خلوتش نمی داد. خود به نتیجه ای نرسید تمامی بزرگان عرب را نزد خود خواند و تمام آنچه پیش آمده و شنیده بود به آنها گفت و وقتی آنها تمامی ماجرا را به صورت دقیق خواستند گفت:«من از تمام دنیا سه فرزند دارم که از چشمم عزیزتر هستند، فریدون برای من پیام فرستاده، پیامی که مانند دامی در پیش پایم پهن شده است. او از من می خواهد که دخترانم را از من بگیرد. اکنون شما نیز برای همین اینجا هستید تا با شما مشورت کنم فرستادۀ فریدون می گوید که شاه ایران سه پسر دارد که هر سه به مقام تصرف تخت و جاه رسیده اند و شاه ایران می خواهد که سه پسرش، سه دختر مرا به همسری بگیرند. اگر بگویم که راضی ام که سه دخترم را به سه پسر فریدون بدهم دروغ گفته ام و این در حالیست که یک پادشاه نمی تواند دروغ بگوید. اگر دخترهایم را به او بدهم و خواسته اش را برآورده کنم خودم باید بنشینم و از ته دل حسرت و دلتنگی سه دخترم را در دلم داشته باشم و اگر به او جواب منفی بدهم که خودم راحت باشم ممکن است در دل او از من کینه ای به جا بماند و این هم غیرقابل تصور است که شاه ایران زمین از کسی کینه ای بدل داشته باشد و فرد بتواند به راحتی زندگی کند. هنوز از یاد ما نرفته که او چه بر سر ضحاک آورد! حالا شما چه فکر می کنید؟ هرچه به نظرتان می رسد بی کم و کاست به من بگویید.» معتمدین شاه یمن یک به یک زبان باز کردند که پاسخی متفکرانه به شاه بدهند. پس به او جواب دادند که:«ما همگی به این نتیجه رسیدیم که تو نباید با کوچکترین بادی بر خودت بلرزی درسته که فریدون شهریار تمام جهان است اما این هم هست که ما بنده های حلقه به گوش فریدون نیستیم. گشاده دستی و بخشش آیین ما شد اما تاختن و نیزه زنی هم در عادت ما وجود دارد و اگر کسی بخواهد پا روی دم ما بذاره زمین را با خون سرخ می کنیم و آسمان را از نیزه ها مون تبدیل به نیزار. اگر بچه ها براتون عزیز هستند لازمه فقط لب تر کنی که با فریدون وارد جنگ شویم و اگر می خواهی با جنگ به مقصدت برسی، برای آنها شرایطی بگذار که نتوانند آنها را عملی کنند.» جوابهایی که به شاه یمن داده شد به شدت بی سر و ته می نمود.

شاه یمن تصمیم گرفت که فرستادۀ شاه ایران را بخواند و با او صحبت کند و با حرف مسائل را حل کند. پس او را نزد خود خواند و برایش شروع به حرف زدن کرد و گفت:«ببین آقا من نوکر شاه شما هم هستم و هر چی که ایشان بگویند به گوش جان می شنوم و عمل می کنم. به ایشان سلام برسان و بگو که هر چقدر که تو بزرگ هستی می دانم که پسرهایت برایت همانقدر عزیز هستند مخصوصاً این که فرزندان تو پسرند و در آینده پادشاه می شوند. اما همانقدر که پسران تو برایت عزیز هستند، دختران من هم برای من ارزشمندند. اگر شما دستور بدهی من چشمانم را در بیاورم و پیش پایت پرت کنم این کار را می کنم یا تمام سرزمین عرب را بخواهی به تو تقدیم می کنم اما دخترانم را از من مگیر چرا که دختران همانقدر برای من عزیزند که پسران برای تو. اگر شاه خواستار ازدواج دختران من با پسران خودش است منهم چاره ای ندارم جز این که موافقت کنم اما من فقط زمانی این کار را انجام می دهم که از نزدیک پسران تو را ببینم. آنها اگر می خواهند دختران مرا بگیرند بیایند این جا و کشور تاریک مرا با قدم خودشان روشن کنند تا من هم بتوانم آنها را ببینم. و ببینم اصلاً گرایشی به این ازدواج دارند و اگر از آنها خوشم آمد آنوقت دخترانم را به آنها می دهم. و هر وقت شما دلت برای آنها تنگ شد آنها را نزد تو می فرستم.» جندل چون جواب شاه یمن را شنید، او را محترم شمرد. بوسه ای بر تختش زد و از آنجا به سمت ایران آمد. و وقتی به ایران رسید، تمام آنچه را که شنیده و دیده بود به شاه فریدون گفت.

فریدون پسرانش را نزد خود خواند و تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد از گشتن های جندل و نظر خودش همه را به آنها گفت. سپس گفت:«شاه یمن از کل دار دنیا سه دختر دارد در حالیکه یک پسر هم ندارد، دخترانش هم همه دختران پاکی هستند که حتی فرشته های آسمانی هم اگر همچنین دختری داشته باشند پیش آنها زمین را بوسه می زنند برای شما آن دختران را از پدرشان خواستگاری کردم حالا دیگه نوبت شما است که بروید نزد شاه یمن، با او مذاکره کنید. فقط بهوش باشید که خیلی عاقلانه حرف بزنید و بسیار دقیق صحبتهایش را بشنوید با لحنی شیرین سئوالهایش را پاسخ بدهید و فقط وقتی سئوالی از شما پرسیده می شود، صحبت کنید چرا که نباید از یاد ببرید شما پسر پادشاه هستید و باید صحبت کردنتان گویای این مسئله باشد. سخن گو و روشن دل و پاک تن باشید تا سزاوار ستایش شدن، شوید. اگر همیشه راستگو باشید به هر چیز که می خواهید، می رسید. این چیزهایی که به شما می گویم اگر بشنوید و به کار ببندید مطمئن باشید که خوشبخت می شوید. چرا که شاه یمن انسان کوتاه اندیشی نیست پس نباید شما را انسانهای کوچکی ببیند و عروسک دستش شوید. چرا که شاه یمن نیرنگهای زیادی برای شناختن طرفش به قطع سوار خواهد کرد. مطمئن باشید که روز اول بزمی به راه خواهد انداخت و شما را در صدر مجلس خواهد نشاند سپس سه دخترش را در برابر شما می آورد و پیش چشم شما بر تخت پادشاهی می نشاند، سه دختر کاملاً شبیه هم هستند تا حدی که نمی توان فهمید کدام کوچکتر است و کدام بزرگتر.  اما شما از این جا می توانید آن سه را تمیز دهید که دختر کوچکتر اول وارد می شود و دختر بزرگتر دوم و بزرگ ترین سوم. دختر کوچکتر نزد پسر بزرگتر می نشیند و دختر بزرگتر نزد پسر کوچکتر، میانی نیز با میانی خواهد نشست. اینها را بدانید ضرری نخواهد داشت. سپس از شما خواهد پرسید که از این سه دختر من به نظر شما بزرگترین شان کدام است. کوچکترین کدام و میانی کدام؟ و شما با این ترفند می توانید آنها را بشناسید پس بگویید که در این میان دختر میانی درست نشسته است اما دختر بزرگتر است و شایسته نیست نزد کوچکترین بنشیند وقتی این را بگویید به مرادتان می رسید».

و بدین گونه مسئله بحث دربارۀ خواستگاری دختران شاه یمن به نتیجه رسید. هر سه با دلگرمی به سخن پدرشان از آستان پدر خارج شدند و برای رفتن به یمن حاضر شدند. موبدانی را خواستند تا آنها را همراهی کنند و لشکری بسیار بزرگ از تمامی ستارگان و بزرگان و خوش چهره گان دوره با خود بردند. همین که شاه یمن از آمدن آنها باخبر شد، او نیز سپاهی بزرگ به زیبایی پرهای قرقاول آراست. سپاهی پر از حکیمان خویشاوند و بیگانه را به پیشواز آنها فرستاد. سه پسر به یمن وارد شدند در حالیکه مرد و زن و کوچک و بزرگ در یمن به پیشواز آنها آمده بودند. همه جور گوهر و زعفران به پای آنها ریختند و همه جا را بوی مشک گرفته بود. زیر پای سه پسر فریدون را با دینارهای عربی فرش کردند تا به کاخی برسد که مانند بهشت آراسته شده بود و کفش از خشتهای طلایی و نقره ای فرش شده بود و دیوارها با دیبای روی آراسته شده و اثاثی بسیار گرانمایه و ارزشمند در آن چیده شده بود. خلاصه اینکه مهمانها را در کاخی بسیار آراسته جای داد و چنان با مهر و خوبی از آنها پذیرایی شد که چون شب سپری شد و روز رسید دیگر آنها هیچ گونه رودربایستی نمی کردند و چون صبح شد، همانطور که فریدون گفته بود سه دختر شاه یمن از اتاقی دیگر وارد کاخ شدند. سه دختر زیباتر از ماه که از شدت زیبایی نمی شد به آنها زیاد نگاه کرد. و دقیقاً به همان صورت که فریدون گفته بود در کاخ آمده و نشستند. سپس یکی از بزرگان مجلس از این سه بزرگ پرسید:«از این سه ستاره می توانید بگویید کدام کوچکتر، کدام میانه و کدام بزرگتر است؟ به ترتیب می توانید اینها را بگویید؟» پس آنها بی درنگ آن چیزهایی را که پدر به آنها گفته بود را عمل کرده و سریع همه را به زبان آورده و حیلۀ شاه یمن را نقش بر آب کردند. وقتی شاه یمن جواب آنها را شنید فهمید که با نیرنگ و حیله نمی تواند آنها را بفریبد پس به آنها گفت:«آفرین، درست گفتید». آنگاه دختر بزرگ را کنار پسر بزرگ و دختر کوچک را کنار پسر کوچک نشاند. آنها در کنار یکدیگر نشستند. و دیری نگذشت که صحبت آنها گل انداخت و بازار کلامشان گرم شد.

شاهزاده خانمها از کنار پسرهای فریدون در حالیکه صورتهایشان از شرم پدر گل انداخته بود بلند شدند و در حالیکه با خود چیزی زمزمه می کردند به سمت خانه شان رفتند. پس از رفتن دختران، شاه دستور داد تا می بیاورند. پس می آوردند و تمام مجلس شروع به می خواری کردند. سه پسر فریدون شروع به خوردن کردند در حالیکه هر ساغری که پر می شد به سلامتی شاه یمن بالا می رفتند. وقتی خوب خوردند مستی در رگهایشان جاری شد. خواب را بر بیداری ترجیح دادند. شاه یمن دستور داد تا جای خوابشان را بر سر آبگیر گلاب آماده سازند. سه پسر فریدون در گلستان رایحه های خوش خوابیدند. وقتی پسران فریدون خوابیدند شاه یمن که در جادوگری تبهر داشت برای خلاصی از دست آنها جادویی اندیشید. از کاخ پادشاهی بیرون آمد و خود را آمادۀ جادوگری کرد با جادو تندباد و سرمایی ایجاد کرد تا به وسیلۀ آنها پسرهای فریدون را بکشد. هوا چنان سرد شد که دشت و کوه یخ زد و کلاغها بر روی آسمان در لحظه یخ زدند. سه پسر فریدون از شدت سرما از جای جستند و بوسیلۀ فرانیرویی که داشتند و می توانستند جادوها را چنان خنثی کنند که هیچ چیز برایشان اثر نکند چنان کردند که این سرما برایشان اثر نداشت.

چون خورشید بیرون آمد شاه یمن به هوایی که اکنون جنازه از سرما کبود شده پسران فریدون را می بیند و دخترانش تا همیشه نزد خودش می مانند، نزد آنها رفت. او دوست داشت که پسرها را یخ زده ببیند اما روزگار همیشه بر وفق مراد نیست چرا که سه شازدۀ فریدون شاه مثل شاخ شمشاد، سرحال و غبراق در جای خودشان نشسته بودند. شاه یمن چون این را دید دانست که جادو و افسون برای نابودی آنها به کار نمی آید. شاه یمن مجلسی ترتیب داد و تمام بزرگان را در آن دعوت کرد. پس در گنجه های قدیمی اش را باز کرد و ثروتها و گنجهایی را از آن بیرون کشید که چندین وقت بود در آن پنهان کرده بود و آن گنجها سه دختر زیبایش بودند که در آن مجلس آورد و به دست پسران فریدون سپرد.

شاه یمن از شدت خشم با خود گفت:« از طرف فریدون هیچ ظلمی به من نرسید بلکه هر ستمی که به من می رسد از سمت زمانه است که به من پسری نداد، و من به جای پسر که وارث پادشاهی است سه دختر دارم. کسی نیک بخت است که دختر نداشته باشد. آنکس که دختر دارد دیگر بخت روشنی نخواهد داشت».

سپس از جای بلند شد و در میان تمامی موبدان با صدای بلند گفت:«چقدر زیباست وقتی که ماه، همسر شاه می شود! از امروز هم بدانید که من این سه دختر را به این سه شاه بزرگ سپردم. تا از آنها مانند چشمهایشان مراقبت کرده و همچون جان شیرین از آنها مواظبت نمایند» سپس در حالیکه با صدای بلند گریه می کرد دستور داد تا بار دخترانش را ببندند و بر پشت شترها بگذارند. سپس جواهرات زیادی بر مهمل ها گذاشت تا حدی که تمام یمن از وجود نور این جواهرها روشن شد.

فرزندی که دارای شکوه و افتخار باشد باعث افتخار پدر و مادر است. فرقی هم نمی کند که دختر باشد یا پسر. سپس هر شش نفر به سمت فریدون به راه افتادند. وقتی خبر بازگشت مسافران به گوش فریدون رسید، به استقبال آنها رفت. به استقبال آنها. رفت تا با آنها صحبت کند و حرف دلشان را بشنود تا دلشوره اش دربارۀ آنها برطرف شود. فریدون بر هیأت اژدهایی ظاهر شد که شیر نیز نمی تواند از چنگالش فرار کند. اژدهایی غران و خشمگین که به هنگام نفس کشیدن آتش از دهانش بیرون می زد. همین که فریدون در هیئت اژدها، چشمش به پسرانش افتاد از شدت خشم دنیا پیش چشمانش تاریک شد. پس جوش آورد و گرد و خاکی هوا کرد که آسمان تار شد و فریاد زد که تمام جهان از صدای او زیر و رو شد. پس به سرعت پسر بزرگتر که تاجداری خردمندتر بود حمله ور شد. پس بزرگترین پسر گفت: «مرد خردمند و عاقل، با اژدها جنگیدن را شرط عقل نمی داند» سریعاً پشتش را به اژدها کرد و از صحنه گریخت. پس اژدها رو به سمتش دوباره خیز برداشت و به او حمله ور شد. برادر میانی چون این صحنه را دید برای دفاع از برادر، کمان را برداشت. تیری در آن قرار داد و با تمام قدرت به عقب کشید. نشانه رفت. سپس گفت: «وقتی که جنگی در می گیرد و راه نجات در گرو جنگیدن است چه فرقی دارد که حریف سوار جنگی باشد یا شیری درنده یا اژدهایی تندخو».

در همین گیر و دار بود که کوچکترین پسر نیز از راه رسید و چون آن اژدها را دید، با صدای بلند فریاد زد.   

و به اژدها گفت :« از پیش ما دور شو تو نهنگ هستی و ما شیرهای جوان و پر قدرت ، تو را توانایی نبرد کردن با ما نیست، اگر فقط یک بار نام فریدون را شنیده بودی اینطور بی مهابا، با هوس جنگ کردن با ما در سرت نمی افتاد چرا که ما سه گرز دار، قوی هیکل فرزندان آن شاه بزرگیم پس اگر همین الان گفتی غلط کردم ولت می کنیم که بری پی کارت و گرنه چنان با گرز تو فرقت می زنم که چشمات تار بشه».

فریدون نیک بخت چون کارها و سخنان پسرها را شنید، به تواناییهای آنها پی برد، آنها را در این آزمایش موفق دید، در لحظه نا پدید شد و از آن جا رفت و به آن گونه که سزاوار پسرها بود گروهی بزرگ با طبل و کوس و پیل و گرزهای بزرگ گاو سر با بزرگان لشکر به سر گردگی و سر دستگی خود شاه به پیشواز پسرها رفتند.

پسرها تا چشمشان به روی فریدون افتاد از فرط شادی از محملها پایین پریده و به سمت شاه شروع به دویدن کردند و چون به او رسیدند در پیش پای او به خاک افتادند. فیلهایی که طبلها را به پشت داشتند از خاک باز ایستادند. فریدون دست دراز کرد، آنها را از زمین بلند کرد و نوازششان کرد و به هر کدام از آنها رتبه ای بنا به لیاقتشان داد. وقتی شاه به خلوت خودش بازگشت و با یزدان جهان به صحبت نشست شروع به ستایش و عبادت کرد پس سه پسرش را به نزد خود خواند تا آنها را بر تخت بنشاند و به آنها گفت:« آن اژدهای خشمگین که می خواست با دمش جهان را بسوزاند آن اژدها پدرتان بود که می خواست شما و جرأتتان را آزمایش کند. و وقتی شما را در آن آزمایش سر بلند دیدم با شادی بازگشتم و اکنون شما را اینجا خواستم تا نامتان را همانگونه که شایستگی اش را دارید به شما بگویم. تو ای بزرگترین پسر من که به فکر سلامتی خودت فقط بودی و از چنگ اژدها گریختی و لحظه ای را برای فرار معطل نکردی ، نام تو را سلم می گذارم، راستش دلاوری که با شیر و فیل ندانسته بجنگد در حالیکه می داند نابود می گردد بیشتر نامش را دیوانه می توان گذاشت تا دلاور.

پسر دومم که میانه این دو هستی و از همان ابتدا جنگ با اژدها شمشیر کشیدی. و آتش دهان اژدها تو را نترساند که هیچ، دلیرتر هم کرد، نام تو را تور می گذارم ای شیر دلاوری که فیل پشت تو را نمی تواند به زمین بکشد. هنر چیزی جز دلیری نیست چرا که بزدل لیاقت تکیه زدن به تخت شاهی ندارد. کوچکترین پسر که هم زور بازو دارد و هم ابزار جنگ، هم با شتاب و سریع است و هم هوشیار، او که از میانه خاک و آتش هر دو را دارد، نام ایرج در خور اوست و سرانجام او دروازه بزرگی و عظمت است. ایرج، جوان و دلیر و هوشیار، که در دنیا تنها او است که شایسته ستایش می شود. او بود که از ابتداء مبارزه اش با اژدها همچون شیر غرید و دلاوری و جرأت را در وجود شما افزایش داد. اما نام پری چهره های عرب نژاد را برایتان خواهم گفت...»

خلاصه اینکه آن روز پادشاه نام سه فرزند را به ترتیب از کوچک به بزرگ، ایرج و تور و سلم گذاشت و نام همسران شان را هم به ترتیب گذارد : نام همسر سلم، آرزو، زن تو را ، ماه و همسر ایرج را سهی.

سپس کاغذی را با خود آورد که در آن نقوشی از صور فلکی، که توسط اختر شناسان کشیده شده بود را آورد تا اختر و طالع پسرانش را در آن ببیند. بیشتر برای سلم از ستارگان، ستاره زحل را دید و طالعش را کمانی شکل دید اما طالع تور، نقش شیری را در خود داشت که نیکو بود، و در اما ستارگان، بهرام ستاره اش بود که خوش یمن نبود و اما طالع ایرج، نقش بره ای در خود داشت ستاره اش ماه بود. فریدون از روی ستارگان چنین پیشگویی کرد که بین آنها جنگ و آشوب به راه خواهد افتاد.

فریدون چون طالع پسران را دید جهان را به سه بخش کرد. بخش اول روم و خاور که همان مغرب زمین و اروپاست. بخش دوم بخش ترک نشین ها و چین و بخش سوم سرزمین پهلوانان و ایران زمین. بخش اول را به سلم داد که بخش روم و خاور زمین بود دستور داد تا لشکری برای خود انتخاب کند و با غرور به سمت خاور زمین رود. او این کار را کرد و به تخت شاهی تکیه زد و برای خودش لقب «خاور خدای» را برگزید. بخش دوم را به تور داد، که بعدها نامش توران زمین شد تا او نیز سالار منطقه ترکان و چین شود. پس او نیز برای خودش لشکری انتخاب کرد و به سمت دیار ترک و چین رفت، آنجا بر تخت نشست و حکومتش را آغاز کرد. و بزرگان آن سرزمین به دیدنش رفتند. با او بیعت کردند جواهر های فراوان به پایش ریختند و به او لقب « توران شاه» دادند. بعد از این دو نوبت به ایرج رسید که پدر او نیز سرزمین ایران را داد. هم ایران و هم دشت نیزه وران و همان تخت و تاج شاهی را به او داد که لایقش بود هر سه بر جای حکومت خود نشستند و با آرامی به زندگی کردن و حکومت گردنشان پرداختند اما در ایران تمام اهالی فرهنگ و فکر نام ایرج را « ایران خدای» گذاشته بودند.

خلاصه به همین منوال چرخ گردون گشت و گشت و پسران به خوشی به خوبی حکومت می کردند و فریدون روز به روز سالمندتر می شد تا آنکه دیگر کاملا پیر شد و از حوادثی که روزگار در درون خویش داشت، برای بر هم زدن نظم می پروراند غافل بود.

تا آنکه دنیا به همین منوال نگذشت و سلم در دلش لکه های آزپا گرفت، در حالیکه ادعا می کرد که  پدرش به عنوان پسر بزرگتر آنچه را که لایقش بوده است را به او نداد. پس این آز و حرص از درون اش ، بیرون زد. پس برای برادرش، تور پیغامی به سمت دیار ترک و چین فرستاد، تا به وسیله آن، آنچه را که در دل داشت و در سر می پروراند به او نیز بگوید فرستاده ای سریعآً فرستاد و با پیغامی که به این مضمون بود :« بدان ای شاهنشاه دیار ترک و چین! ای کسی که علی رغم دانایی بسیار بیشتر، دست از سهمی بهتر شسته ای و از فیلی عظیم جثه به داشتن یک گوشش بسنده کرده ای ای که با قد و قامتی به بلندای سرو، طبعی کم و کوچک داری. می خواهم برایت واقعیتهایی را بیان کنم که تا به حال نشنیده ای.

سه فرزند بودیم که همگی مان لیاقت بر تخت نشستن داشتیم. در حالیکه یکی از ما که از همه هم کوچکتر بود از همه بیشتر سهم گرفت اگر از همه به سال و تجربه بزرگتر هستم پس لیاقت فرمانروایی من و ثبت شدن مهرمن بر چرخ گیتی سزاوارتر است. و بعد از من، گیرم من هم نباشم و حق من تباه شود این تو هستی که زیبنده رسیدن به آن مقام و تخت و بخت هستی.

اما دشت پهلوانان ، ایران زمین و یمن را به ایرج می سپارند و روم و خاور را به من و دشت ترکان و چین را به تو.

پس از مرگش فکر می کنی شهریار ایران زمین چه کسی است؟ به حتم ایرج شهریار ایران زمین خواهد شد. به این گونه سهم دادن و بخشیدن من راضی نیستم پدر با این سهم بخشیدن اش نشان داد که کله اش پوک و تو خالی شده است.

با این ستمی که پدر بر ما روا داشته سزاوار است که افسرده و غمگین شویم.

پیک سلم، سوار بر چهار پایی چالاک شد و به سمت سرزمین توران رفت. پیک چون به توران رسید هم آنچه را که شنیده بود با چربی و اغراق زیاد به زبان آورد تا حدی که احساسات تور بر انگیخته شد و با عصبانیت گفت :« برو و به شهریار بگو و خوب به خاطر داشته باشی که دقیق همین را بگویی. ای شاه عادل در روزگار جوانی پدر ما، ما را به همین گونه که خودت گفتی فریفته است. این درختی است که پدرم، خودش کاشت و ما با خون آن را آبیاری می کنیم و میوه اش بسیار تلخ است. اما در مورد این مسئله باید با یکدیگر رودرو بنشینیم و صحبت کنیم تا هوشیارانه همه ابعاد آن را بررسی کنیم. سپس پیغام برای فریدون بفرستیم و آن را پیک فصیح و خوش زبان باید تمامی مسئله ها را به او بگوید در این کار جای هیچ درنگ و تأخیری نیست چرا که در ایجاد تدارکات جنگ تأخیر کردن کاری نپخته و خام است».

فرستاده چون نزد سلم بازگشت و گفتنی ها را گفت، پس سلم از خاور و تور از چین با یکدیگر به گفتگو نشستند و شروع به گفتگو در باب تمامی مسائل آشکارا و نهان کردند. سپس موبدی کاردان، سخنگو و تیز هوش برگزیدند و در جلسه ای کاملاً محرمانه درباره راههای گوناگونی که پیش رو داشتند به گفتمان نشستند. نخست سلم حرفهایش را بدون در نظر گرفتن هر گونه حیا و شرمی برای پدر فرستاد. او. به فرستاده اش گفت :« به راه بیافت وچنان سریع برو که باد به گردت نرسد و چون به فریدون رسیدی اول از طرف دو پسرش سلام به او برسان و سپس به او بگو : ای شاه! ترس از خدا باید که در هر دو جهان باشد. از جوانی تا پیری، از پیری تا به کی؟ یک جوان می تواند به امید پیری بماند که گناهش بخشیده شود اما موههای سفید پیری، دیگر سیاهی خودش را در دوره جوانی نمی بیند. چرا به این دنیا کوچک چسبیده ای ، دنیایی که دارد هر لحظه جایت را در آخرت تنگ تر می کند.

اگر یزدان پاک از خورشید تا زمین را به تو داد تو آن را به دلخواه خود تقسیم کردی و به نظر خدا احترام نگذاشتی و در تقسیم کردن آن عدالت را رعایت نکردی. تو سه پسر خردمند و پهلوان داشتی که از یکدیگر قابل تشخیص دادن نبودند. هیچیک بر دیگری برتری نداشت. اما تو یکی را در دهان اژدها جادادی و یکی را روی ابرهای نرم و راحت نشاندی، یکی را تاج بر سرش نهادی و در کنار بالین ات قرارش دادی و با دیدنش روحت تازه می شد. ما از پدر و مادر دیگری نیستیم که لیاقت پادشاهی ایران زمین را نداشته باشیم از شهریار زمین، این تقسیم کردن و عدالت تو جای هیچ تحسین و آفرین گویی ندارد یا تاج پادشاهی از آن سر بی ارزش جدا می کنی تا جهانی از دستش راحت شوند و او را نیز در گوشه ای از دنیا می اندازدی تا مانند ما، تو را هیچکس نبیند و یا لشکری از چین و ترک و جنگجویان رومی درست می کنیم و دمار از روزگار ایرج و ایران در می آوریم».

موبد چون این سخنان درشت را شنید به نشانه احترام زمین را بوسید و سپس پشتش را به سلم کرد و رفت و سوار بر اسبی شد. چنان با سرعت به راه افتاد که از شدت بادش آتش مشعلهای اطرافش خاموش شد. چون به درگاه فریدون رسید کاخی دید که انتهایش مشخص نبود و سر به ابرها کشیده و پهنایش روی زمین نیز، از پشت یک ----- در دوردستها در آمده و به پشت یک کوه دیگر در دوردستها می رفت. به در کاخ نظامیانی بلند بالا و قوی هیکل جا گرفته و در درون بارگاه عزیزان و بزرگان نشسته بودند در یک سمت کاخ پر بود از شیرها و پلنگهای تربیت شده ای که در بند بودند و در سمت دیگر پر بود از فیلهای جنگی و سرمست و جوان، ناگهان از میان آن همه چند پهلوان قوی هیکل و درشت بلند شدند و همچون شیری خروشیدند . موبد که مات و مبهوت این عظمت شده بود کاخ را آسمانی پنداشت که لشکری عظیم و غیر زمینی در آن به حالت آماده باش ایستاده بودند.

 

گفتار اندر رسیدن رسول سلم و تور به نزدیک

آفریدون و گذاردن پیغام آنها

خبر آوران شاه فریدون نزد او رفتند و به او گفتند :« پیام رسانی بلند اندیشه به اینجا آمده است و می خواهد شما را ببیند.»

شاه دستور داد تا پرده های سرا را کنار بکشند، پیام رسان سلم با اسب وارد کاخ شد. پیک وقتی چشمش به فریدون افتاد مجذوبش شد مجذوب آن قد چون سرو و روی همچون خورشید و لبهایی که هیچگاه لبخند از آن دور نمی شد و چهره ای که پر از شدم بود و صحبت کردن فریدون که بسیار نرم و فروتنانه بود. پیام رسان تا چشمش به فریدون افتاد، به خاک افتاده و خاک آستان فریدون را پر بوسه کرد. فریدون آمد. مرد را از زمین بلند کرد. و در جایی گرامی و نرم نشاندش. سپس از او جویای حال سلم و تور شد و سپس به پیغام رسان گفت : راه دور و درازی را آمده ای و حتمآً خسته و کوفته سفری».

فرستاده جوابش داد :« ای شاه گرانمایه ، که بی تو هیچکس جایگاهی خوب نمی بینند و نمی یابد. از هر کس که می پرسیم کامیاب بخشش تو هستند و هم به امید بخشش تو زنده اند. من بنده خوش خبری برای پادشاه نیستم و همانطور که می بینید و می دانید من مأمورم و معذور. پیامی بی ادبانه و درشت برای پادشاه آورده ام که از سمت فرستنده است و من چاره ای جز خدا انتقال دادن آن پیام ندارم اگر شما دستور بدهید و بخواهید پیغام را به شما بگویم، پیامی که از سمت پسرهای جوان و خام تو آمده است».

فریدون دستور داد تا هم آنچه را که گفته اند بازگو کند، پس فرستاده اطاعت امر کرد و هر آنچه شنیده بود، مو به مو بیان کرد. فریدون به پیغام او کاملاً گوش سپرد و وقتی حرفهای فرستاده تمام شد از عصبانیت مغزش به جوش آمد پس به فرستاده گفت : « از هوشیار مرد، هیچ ترسی نداشته باش و احساس شرمندگی نکن، که من خودم انتظار داشتم که این سخن را بشنوم و مدتهاست که در انتظار بودن که این حرف را به من برسانند».

پس وقتی که پیغام رسان را آسوده کرد ادامه داد :« به آن دو نترس بی مصرف بگو: ایو الله بابا که ذات خودتان را خوب نشان دادید! واقعاً که اینگونه صحبت کردن فقط در خور شماست از آن هم پند و اندرز که شما را دادم مغزتان خالی شده و از خردی که داشتید دیگر هیچ نشانی نمانده است. شما که هیچ ترسی از خدا ندارید همان جایی هم که بهتون دادن از سرتون هم زیاده. من هم یک زمانی موههام سیاه بود و قدم چون سرو بلند بود، به الانم نگاه نکنید که پشتم خم شده او روزگاری که پشت مرا خم کرد و موهایم را سفید، خودش پیر نشده و هنوز در جای خودش هست. شا هم یک روزی کمر خم خواهید کرد به خدا و خورشید و زمین و زمان و آسمان سوگند که من شما را با نگاهی متفاوت از هم ندیده ام و تبعیضی بین شما قائل نشدم. من مجلسی بزرگ از موبدان و ستاره شناسان و بزرگان گرفتم و با مطالعه و تحقیق و دلیل زمین را اینگونه بین شما تقسیم کردم. من در این کار تنها راستی و درستی را در نظر داشته و هیچ کاستی در این کار نکردم. من ترس از خدای داشتم برای همین هیچ وقت عدالت را زیر پا نگذاشتم چون جهان آباد و درست به من تحویل داده شد می خواستم همواره آنرا همانگونه آباد به بعد از خدوم تحویل دهم و به این امید پادشاهی را به شما سه نفر سپردم. حالا که شما به وسوسه شیطان راهتان را از من جدا کردید یک لحظه اصلاً از خودتان می پرسید که خدا این رفتار شما را پسندیده می داند یا نه؟

اکنون فقط این را بدانید و چه بکارید همان را درو می کنید، خدای همیشه می گوید که این جهان سرای جاودانه نیست چه شد که اینگونه بنده آزتان شدید و دیو بر ذهن شما سوار شد؟ می ترسم که تا دم مرگ نتوانید از چنگ این دیو سیاه فرار کنید. من دیگر یک پام لب گوره و وقتی نیست که بخواهم جنگ و آشوب به راه بیاندازم اما از این پیر مردی که به پسر آزاد مرد دارد بشنوید که اگر آز را از دستان بیرون کنید، یک وجب و خاک هیچ فرقی با تخت پادشاهی برایتان نمی کند. آن کسی که برادرش را به مال دنیا بفروشد به جاست که او را حرامزاده بنامیم. تاریخ مثل شما زیاد به خودش دیده و زیاد هم خواهد دید، حال تلاش کنید که توشه ای برای آخرت خود جمع کنید و تلاش کنید که رنج خودتان در روز آخرت را کم کنید. »

فرستاده چون صحبت فریدون را شنید، زمین را بوسید و بلند شد. و با سرعتی به سمت سلم رفت که انگار سوار بر باد شده است فرستاده سلم تا رفت، فریدون به دیدار ایرج رفت تا با او مسئله را در میان بگذارد. هر چه را که شنیده و دیده بود. به ایرج گفت :« دو برادرت از سرزمین خاور به این سمت رو نهاده اند و تصمیم های بد و ناشایستی گرفته اند. آنها از آن سرزمین خشونت را به ارث بردند. برادر، تا وقتی برادرت است که مال و منالی داری، همانقدر که بهار زندگی ات به پاییز نشست دیگر برادری هم در کار نیست. اگر به شمشیر اعتماد کنی و مهر بورزی، به قطع، سرت را خواهد برید وقتی دو پسر آنچنان بی حیا شوند که به من که پدرشان هستم اینگونه میگویند، تو که برادرشانی باید برای دفاع از خود آماده جنگ شوی و سپاهی آرایش کنی و حاضر شوی بدون آنکه بخواهی وقتی برای یافتن یک رفیق و ایجاد اتحاد با او ضایع کنی، بلند شو و آب خورده و نخورده خودت را حاضر کن که وقت خیلی تنگ است».

ایرج نگاهی به چهره مهربان پدر انداخت و گفت :« ای شهریار گردش روزگار را ببین! که چگونه مانند باد می گذرد و انسان خردمند چرا باید برای آن غم بخورد؟ وقتی که رخهای سرخ سریعاً زرد می شود و روزهای روشن سریعاً تاریک می شوند. در ابتدا خود را مانند گنج نشان می دهد و در انتها چهره واقعی اش را که رنج است می نمایاند و آخر سر هم ختم به تختی می شود که زیر اندازش خاک است و بالشش از سنگ پس چرا در این روزگار این گونه باید درخت کینه کاشت. خدای بزرگ چون ما زیاد دیده و زیاد خواهد دید. از پادشاهان گذشته هیچکدام آیین خود را در جنگ طلبی ندیدند اما درباره برادرانم اگر پدرم اجازه بدهد. کینه برادرانم را با کینه پاسخ نگویم. من هیچ حرصی ندارم و حتی اگر لازم باشد بدون کلاه و سپاه و تخت به نزد آنها می روم و به آنها می گویم که از شما کینه ای به دل نداشته باشند و می گویم چه امیدی هست که شما به گیتی دارید مگر ندیدید با جمشید که دم از خدایی می زد چه کرد؟ سرانجام از زمین دستش کوتاه شد در حالیکه همان تاج و تختی هم که داشت از دستش در رفت من و شما نیز حیف است.که بخواهیم دوباره همان مسئله را تجربه کنیم . دل پر کینه شان را از کینه خالی و از مهر پر می کنم این خیلی بهتر می نماید تا بخواهیم با کین پاسخ آنها را بدهیم.»

فریدون به او گفت :« ای فرزند خردمند من، برادران تو جنگ می طلبند و تو خواهان صلح هستی؟ از من این سخن را به عنوان پند بشنو که روشنایی از ماه، مسئله شگفتی نیست. این راهی که تو گفتی از دل پر خردت بعید نبود که دلت مهر و محبت ایشان را گزید. کسی که برای زندگی اش ارزش قائل نباشد و دستش را در دهان مار ببرد چه چیزی جز زهر قوی نصیبش می شود؟ چرا که طبیعت مار، گزیدن است. اما تو ای پسر اگر فکر می کنی که این راه خوب است خودت را برای انجام آن آماده کن. چند نفر را از میان سپاه جمع کن که تو را همراهی کنند و با تو بیایند من هم الان برای آنها یک نام می نویسم و در دلم را برای آنها می نویسم تا شاید تو را سالم ببینم چرا که من امیدم دیدار دوباره توست.»

گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون

به سلم و تور

فریدون نامه ای نوشت به سلم که مشهور به خاور خدا شده و تور که سالار چین خطابش می گردند و بعد از سلام و درود و آفرین خواندن بر خدای زمین، نوشت :« این نامه که در آن پر از پند است را برای دو خورشید بر آمده از پشت کوه می نویسم. دو انسان سخت، دو جنگ طلب، دو شاه زمین که میان شاهان مانند دو نگین می درخشند از طرف کسی که همه جوره جهان را تجربه کرده و تمام اسرار جهان را می داند کسی که گرزهای سنگین را در میان جنگ به روی سر می چرخاند و به تمامی تا جهان پادشاهی رونق و شکوه می بخشید.

از طرف کسی که شب تاریک را به روز نورانی بدل کرده است و تمامی رنجها را پشت سر گذاشته اما بعد از گذراندن تمامی این رنجها از صمیم قلب می خواهم که این تخت و تاج و گاه نباشد اما سه پسرم بعد از گذراندن آنهمه رنج در کنار هم با آرامش و راحتی کنارم باشند برادر کوچکتان که آنقدر از او ناراضی بودید و گله مند، هیچگونه شکایت و گله ای از شما ندارد و اکنون به سرعت برای دلجویی از شما به دیدارتان می آید. او کسی بود که تخت شاهی را زمین گذاشت و شما را از زمین برداشت، او از میان تخت شاهی و شما، شما را انتخاب کرد از تخت شاهی برخاست تا بر زین اسب اش بنشیند و برای اعلام بندگی نزد شما بیاید. چرا که او را از نظر سنی از شما کم سن و سال تر است و احترام به بزرگتر را واجب می داند. او را گرامی بدارید و مهمان نواری کنید. حسابی به او برسید و چند روزی از او مراقبت کنید و بعد از چند روز دوباره نزدمان بفرستیدش» سپس مهر شاهی اش  را زیرنامه کوبید. بعد ایرج را به ایوان کاخ آورد و راه درست را به او نشان داد. ایرج به همراه چند نفر جوان و پیر به راه افتادند.

اما وقتی به آنها رسید هرگز نمی دانست که آنها چه خوابی برایش دیده اند و چه تصمیمی دارند، مطابق با رسم و رسومات خودشان با سپاهی عظیم به پیشوازش رفتند. وقتی مهر و شادی را در چهره ایرج دیدند، آنها نیز چهره ای شادتر از او، در خود ساختند. دو پرخاش جو با یک نفر طلح طلب به احوال پرسی پرداختند و دو قلب پر کینه و یک قلب پر مهر در کنار هم به سمت پرده سرا رفتند. سپاهیان یک سره به ایرج چشم دو خته بودند در حالیکه در چشمانشان می شد خواند که آنها نیز ایرج را تنها شخص لایق تخت و شاهی می دیدند و به صورتی معجزه وار، دل دیده آنها از مهر ایرج پر شد و مهر ایرج در دلشان افتاد چون سه برادر به پرده سرا پا گذاشتند سپاهیان در حالیکه جفت،  جفت درباره ایرج صحبت میکردند، متفرق شدند در میان جمعیت پچ پچه پیچیده بود که می گفتند : « او تنها کسی است که سزاوار جایگاه شاهی است و جز او کلاه شاهی بر سر هیچکس برازنده نیست». سلم از دور دست لشکر را می دید و صدایمان را شنید پس از صحبتهایی که لشکریان می کردند سرش سنگین شد و با خشم و عصبانیت به لشکرگاه رفت در حالیکه دلش پر از کینه، خون به جگر افتاده و ابرویش پر چین و چروک شده بود لشکرگاه را از افراد متفرقه خالی کرد و با تور و چند تن از نزدیکان سپاهش شروع به شور و مشورت کردند. در جلسه از همه صحبت کردند مخصوصاً از شاهی و مسائل مربوط به کشور.

در میانه جلسه سلم به تور گفت :« چی شد که سپاهیان ما یک دفعه دو تا، دو تا با هم شروع به صحبت کردند؟ سپاهیان من و تو وقت رفتن با یک حس و حال رفتند و وقت برگشتن با حالی دیگر گونه برگشتن وقت بازگشت به سپاه مگر نگاه نکردی؟ که همگی در طول مسیر یک لحظه چشم از ایرج نبریدند؟ دل ما سر جریان سلطنت ایران خون بود این قضیه هم که بر این تیرگی اضافه کرد و این حسی که من در وجود سپاهیان خودم و تو دیدم از این بعد آنها هم ایرج را فقط به شاهی خواهند شناخت.

اگر همین الان ایرج را نکشیم، او ما را از تخت سلطنت به زیر می کشد» و این گونه بود که سلم و تور آن شب، تا صبح به این ماجرا فکر کردند تا چاره ای بیابند وقتی که شب گذشت و آفتاب سپیده زد، سلم و تور دل گرم به فکر کشتن ایرج بودند. پس  به همراه « شمع یاران» به سمت پرده سرا به راه افتادند. ایرج وقتی از داخل خیمه چشمش به برادرانش افتاد، ذوق زده و خوشحال به سمت آنها دوید و از آنها پیشوازی کرد. با هم داخل خیمه رفتند تا سخن از هر دری بگویند. وقتی وارد خیمه شدند و سخنان شان گل انداخت تور به ایرج گفت:« اگر تو از ما کوچکتری ، چرا مقام بالاتری نسبت به ما گرفتی؟ چرا تو باید شاه ایران بشوی در حالیکه من که از تو بزرگتر هستم باید بر سرزمین ترکها حکومت کنم؟ و سلم از همه بزرگتر است در خاور زمین با رنج و بدبختی زندگی کند، حال آنکه در ایران با خاطر آسوده بر تخت نشسته و گنجهای فراوان زیر پایت است؟ آن بذل و بخشش که فریدون کرد تمامش به نفع تو شد. حالا هم که گونه شد، من همه چیز را نابود می کنم، نام تو را ایران را و نام شاهی را، هر چه در میان است از بین می برم. ».

ایرج وقتی این سخنان کینه جویانه را از تور شنید، به او گفت :« ای بزرگ جویای نام، آرام باش که بالاخره به آرزویت می رسی چرا که من نه ایران را می خواهم نه خاور و نه چین، من تشنه حکومت نیستم ، حکومتی که سرانجامش شر باشد را باید کنار گذاشت و بر آن دولت گریست. اگر سلطان تمام جهان هم باشی، آخر جایت بالشی از سنگ خواهد بود من هم که پادشاه ایران بودم اکنون از هر گونه سلطنتی سیر شده ام. تخت و تاج را به شما بخشیدم ، تا دیگر هیچ کینه ای از من به دل نداشته باشید.

بی خودی، خود را نگران نکنید که من بسر جنگیدن با شما را ندارم ، اگر قرار است به بهای رنجیدن شما زنده باشم، اصلاً راضی نیستم آیین من احترام گذاشتن به بزرگتر است و دین  من مخالفت کردن با آز و گردن کشی است».

تور وقتی این کلام را شنید ، از خشم رنگش سرخ شد چرا که سخنانی که شنیده بود، برایش پسندیده نبود. از شدت خشم نمی توانست ثابت بر جایش بنشیند و مانند اسفند، روی چهار پایه ای که نشسته بود، به بالا و پائین می پرید ، ناگهان از جای بر خاست چهار پایه طلایی که زیرش بود را به دست گرفت و محکم بر فرق ایرج کوفت، ایرج دوباره از او امان خواست و به او گفت : « تو از خدا نمی ترسی، گیرم هم که شرمی از پدر نداری؟ مرا نکش که خون من سرانجام جلوی راهت را خواهد گرفت آیا واقعاً می پذیری در حالیکه خودت یک جانداری ، جان از جانداری دیگر بستانی. از من می شنوی حتی مورچه ای که در حال دانه کشیدن است را نباید کشت چرا که او نیز جان دارد. خودت را دو جرگه آدمکشهای تاریخ مگذار، اگر مرا نکشی به گوشه ای می روم که دیگر حتی لحظه ای هم مرا نبینی. از کل دنیا گوشه ای را انتخاب می کنم و می روم با رنج خودم لقمه ای نان در می آورم و زندگی می کنم چرا مرا می کشی و با کشتن من قلب آزرده پدر را می رنجانی ؟ جهان را می خواهی به تو بخشیدم دیگر مرا نکش! که عاقبت تو با خدا خواهد بود». خلاصه اینکه هر چه بگوش او خواند او هیچکدام را شنیده نگرفت. خنجری از غلاف بیرون کشید. با ضربه در گرده ایرج جوان فرو کرد. سر تا پای ایرج غرق خود شد. با آن شمشیر که زهرآلود شده بود. پهلوی پهلوان جوان دریده شد. تاب و توان ایرج از بین رفت و به روی زمین افتاد. شاه جوان در حالیکه از خون سرخ شده بود، جان از تنش خارج شد ای جهان، تو خود او را پروریدی و چون او بالید خودت نیز زندگی را از او گرفتی. سپس تور، سر ایرج را برید و در حالیکه آنرا از مشک عبیر پر کرده بود برای فریدون فرستاد فرستادن همانا و شروع آشوب همانا. به همراه سر ایرج پیغامی نیز برای فریدون فرستاده شد.   

مبنی بر اینکه «اکنون هر چه می خواهی به درخت بالا بلندت بده ، تاج ، تخت ، سلطنت ، هر چه که دوست داری ، چرا که او دیگر باز نمی گردد.»

وقتی سر ایرج را برای فریدون فرستادند ، با خاطری آسوده یکی به چین رفت و دیگری به روم تا به حکومتشان برسند از آن سو ، فریدون و سپاهیانش همگی چشم به راه ایرج بودند ، چرا که دیگر زمان بازگشتن ایرج رسیده بود. که آنان هنوز با خبر نبودند که چه اتفاقی افتاده است . برای شاه تخت فیروزه ساختند و می و نوازندگان و رقصندگان جمع شدند تا ورود شاه جوان از جشن بگیرند . بر روی دوش فیلمهای زیاد طبل گذاشتند و برای پیشواز تمام کشور آذین بندی کردند . شاه و سپاهیانش چشم براه بودند که ناگهان گردی تیره از جاده به چشمانشان خورد . اسبی از داخل آن گرد تیره بیرون آمد و بر روی اسب، سواری سوگوار نشسته بود، در حالیکه فریاد زاری سر می داد و با دلی سوگوار تابوتی طلایی به همراه داشت و داخل تابوت سرایرج در میان پارچه های حریر پیچیده شده بود . با ناله و آه و چشمانی گریان، سوار سوگوار به پیشگاه فریدون رفت و شرح حوادث را گفت . فریدون این حرف را باور نکرد برای همین در تابوت را برداشت و پارچه های حریر را کنار زد و سرایرج را بریده دید . فریدون وقتی این صحنه را دید از حال رفت و از اسب به زمین افتاد و سپاهیان همگی به نشانه عزاداری جامه بر بدن دریدند . چهره ها هم کبود شد و چشمها دیگر جایی را نمی دید ، چرا که آنچه را که می دیدند برخلاف انتظارشان بود .

وقتی که سرایرج به ایران بازگشت شرایط به صورتی دیگر گونه تغییر کرد پرچمهای دریده ، طبلهای بزرگ واژگون ، چهره بزرگان مانند ابنوس ، تیره و کبود ، دهل ها ، بر روی فیلمها سیاه شده و بر روی اسبها گرد نیل نشسته ، سربازان و سپهسالاران به نشانه اندوه بر سر خاک ریخته و با پای پیاده به سمت شهر به راه افتادند ، پهلوانان به نشانه سوگواری گوشت بازو خود را چنگ زده و ناله و زاری می کردند . همیشه روزگار اینگونه خودش را نشان می دهد و ایام خوشی ، یعنی فریبکاری روزگار برای دزدیدن ما .

هیچگاه دل به مهر زمانه نبند چرا که همانقدر مهر ورزیدن زمانه به ما  محال است که راستی بر کمان ، نا ممکن می نماید .

اگر زمانه را دشمن بدانی به تو مهر می کند تا تو را به دست آورد و اگر دوستش بدانی هیچگاه به تو چهره نشان نمی دهد ، پس نصیحت من را بشنو و هیچ وقت دل به مهر گیتی نبند . سپاهیان با داغ و فریدون شاه با ناله و شیون به باغ ایرج رفتند. به جایی که که زمانی بارگاه شاهنشاهی بود و ایرج در آنجا جشن هایش را می گرفت . فریدون سر شاه جوان را با گریه و ز اری در بر گرفت و بر آن نگاهی انداخت و دید که آن سری نیست که روزی بر آن تاج شاهی گذاشته می شد . نگاهی به سراسر باغ انداخت بر سر حوض شاهانه کنار سروهای سهی و رودی که از وسط باغ می گذشت دیگر هیچ شادی و سرخوشی ندید تنها گرد سیاهی از تخت بلند می شد و به آسمان هفتم می رفت . فریدون نمی دانست چه باید بکند باغ را سوزاند و پنجه بر چهره می کشید تا حدی که از جایش خون بیرون می زد و موهایش را می کند زناری قرمز رنگ به کمر بست و کاخ اقامت ایرج را به آتش کشید . گلخانه و باغ ایرج را نابود کرد و به یکباره دور تمام خوشی ها و شادیها را خط گرفت . در حالیکه سر ایرج رادر آغوش گرفته بود سرش را به سمت آسمان بردو با سوز فریاد زد : « ای خدای عادل و دادگر ، به این که بی گناه کشته شده نگاه کن . سرش را بریده اند و برای من فرستاده اند درحالی که تنش همچنان در همان سرزمین خوراک شیران می شود . دل سلم و تور را آنچنان بسوزان که دیگر هیچ گاه روز خوش در زندگیشان نبینند با عدالت خودت آنان را چنان سیاه بخت کن که دل حیوان درنده به حال آنان بسوزد و اکنون از شما ای کردگار جهان فقط یک چیز می خواهم و‌‌ آن هم عمری می خواهم آنقدر تا ببینم یکی از نژاد ایرج کمر به انتقام گرفتن از قاتلانش ببندد بعد از آن هیچ چیز دیگری جز مرگ نمی خواهم . در این حال چند زمانی آنقدر گریست که از کنارش گیاهی رویید . فریدون آنقدر  گریست تا چشمانش نابینا شد .

و در بارگاهش را که روزی به روی همه باز بود را بست و در تنهایی اش می گفت: « ای دلیر جوان، هیچ کسی از میان نامداران، این گونه که تو از بین رفتی، نمرد. اهریمن سرت را به شکلی فجیع بریده و کفن پوش تنت شکم شیران شده است.» این سخنان را می گفت و چنان به زاری و سوزناک می گریست که حیوانات حیوان از وحشی گرفته تا اهلی، از سوز و ناله او نمی توانستند بخوابند در تمام کشور ایران، مرد و زن، گروه گروه، انجمنی تشکیل دادند و برای ایرج عزاداری می کردند و با لباسهای سیاه و تیره در کنار شاه به سوگ نشسته بودند. آن چنان به عزاداری پرداختند که دیگر زندگی برایشان مانند مرگ شده بود.

تا اینکه روزی فریدون، به حرمسرای ایرج رفت. در آنجا دختری زیبا به نام ماه آفرید را دید که ایرج اورا بسیار دوست داشت.ماه آفرید، از ایرج باردار بود. این مسئله فریدون را بسیار خوشجال و امیدوار کرد تا بتواند انتقام پسرش را بگیرد. وقتی لحظه زایمان ماه آفرید رسید، ازاو دختری زاده شد. جهانی دست به دست هم دادند و آندختر را بزرگ کردند. دختر وقتی بزرگ شد از سرتاپا گویی ایرج بود، آن چنان که شبیه اش بود: زمانیکه به سن ازدواج رسید، چهره ای به درخشندگی پروین و موهایی مانند قیر داشت. فریدون، پشنگ را به همسری نوه اش برگزید،؛ دختر را به اوداد؛ پشنگ قهرمانی دلیر از نسل فریدون بود.

وقتی چند زمانی از ازدواج پشنگ و دختر ایرج گذشت؛ آنها صاحب پسری شدند، پسری کاملاً درخور تخت و تاج و پادشاهی. تا پسرزاده شد او را نزد فریدون بردند، کسی که پسر را نزد فریدون برد به اوگفت: «ای پادشاه، شاد باش و به ایرج دوم بنگر.» فریدون چنان شاد شد که گویی ایرجش دوباره زنده شده است. پسرک را در آغوش گرفت و شروع به صحبت بار کردگار کرد و گفت: «فرخنده باد این روز و نومید باشند تمام دشمنان ما.»

چشمان فریدون که پیش از این نابینا شده بود با به زبان آوردن نام خدا، دوباره نور گرفت و بنیایی فریدون دوباره بازگشت. تا چشمان فریدون نور گرفت و روشن شد، سریعاً به نوزاد نگاه کرد و گفت: «از پدر و مادری پاک، شاخه ای شایسته  و پاک به وجود آمده است» فریدون نوزاد را منوچهر نام نهاده فریدون، منوچهر را چنان پرورش داد که هیچ گزندی به او وارد نشود، پرستاری که از او مراقبت می کرد هیچگاه نمی گذاشت که او پاهایش را مستقیم روی زمین بگذارد و همیشه زیر پایش را مشک ناب می ریخت و هرکجا می رفت چتری از دیبا همیشه برروی سرش نگاهی داشت.

به این صورت سالیان زیاد براو گذشت و هیچ گزندی به اووارد نشد. فریدون هم تمام هنرهایی که مربوط به جهانداری بود به او آموخت و پادشاهی را به او سپرد. منوچهر جوان تا به پادشاهی رسید، لشگری بزرگ که زیر فرمان فریدون بودند با او نیز همدل شدند. پدر بزرگ تخت زرین پادشاهی، گرز گا و سر و تاج پادشاهی را به همراه کلید در گنجینه های قدیمی همه را یکجا به اوداد از سراپرده سلطنتی که از جنس ابریشم رنگارنگ و خیمه های پوست پلنگی که داشت گرفته تا اسبهای اصیل بازین و برگ های زرین و شمشیرهای هندی که غلافهایش طلایی بود، جوشنها و کلاه خودهای رومی که از جنس طلا بود، قفل گنجینه ها را باز کرد و همه را به منوچهر تحویل داد.کمانهای چاچی و تیرهای خدنگی، سپرهای چینی و ژوپین جنگ و بسیاری از این گونه گنجها را گردآوری کرد و آنها را نیز به منوچهر داد. دل خود را سرشار از مهر او دیده تمام فرمانده های سپاهش را دستور داد که با قلبی آکنده از حس انتقام جویی به منوچهر بپیوندند. لشکریان به منوچهر در مقام شاه، شادباش گفتند و سنگی از جنس زبرجد به تاجش نصب کردند. این دوران پرشکوه به جشنی مانند بود که در آن کاملاً عدل برقرار شده.

     منوچهر لشکری متشکل از قارن کاویان، متخصص در لشکر کشی، شیر وی، قوی ، گرشاسب شمشیر زن و گردن کش، سام نریمان پهلوان، قباد و کشواد و بسیاری نامداران دیگر همگی زرین کلاه بودند.

     وقتی تمام سازمان دهی لشکر تمام شد شهریار بر اسبش سوار شد.

     زمانیکه خبر بر تخت نشستن منوچهر به گوش سلم و تور رسید در دلشان هراس و اضطرابی افتاد. چرا که سلطنت و زندگی خود را افتاده در سراشیب روزگار دیدند. پس با یکدیگر جلسه ای گذاشتند تا اندیشه و چاره ای برای این تیره روزی بیابند. به این نتیجه رسیدند که فردی را به سمت فریدون بفرستند تا از فریدون معذرت خواهی کنند چرا که چاره ای جز این برای ادامه حیات نداشتند. در سپاه گشتند تا مردی چرب زبان پیدا کنند، وقتی پیدایش کردند به او سفارش کردند که با سیاست و با خوشی و البته زاری و لابه ای جانسوز صحبت کند. به همراهش گنجهای فراوان، از گنجهای کهن گرفته تا پیلان آراسته ای که بر پشتشان پر بود از مشک و عنبر و دینار و دیبا و خزو حریر به سمت ایران فرستادند تا به هر کسی که در کاخ منوچهر خدمت می کند یادگاری بدهد و وقتی این کار را انجام داد به پیشگاه شاه فریدون برود، برایشان درود بفرست که ایزد فر ایزدی را به او سپرده است. برایش سری سبز و عمری جاوید از خدا خواسته و سپس بگوید:« برایتان از طرف دو پادشاه ، سلم و تور خبری آورده ام. آگاه باش که آن دو بددل و بدکار با چشمانی پر اشک و نادم از روی شما، از گناهی که انجام داده اند پشیمان شده اند و مرا برای پوزش و معذرت خواهی به پیشگاه شما فرستادند برای همین برای گفتن حرفهایشان به هیچ جایی چشم ندوختند و می دانستند هیچکس به حرفهایشان گوش نمی دهد ، برای همین احساس ندامتشان را تا امروز در سینه مخفی کردند. خردمندان راست گفته اند که هر کسی که بد کار است کیفر بدی هایش را می برد. در بستر بیماری با دلی پراز اندوه می افتد مانند سلم و تور که اکنون وامانده شده اند. این تقدیری بود که دست روزگار برای آنها نوشته بود و آنها هیچکاری نکردند مگر اجرای آنچه بر آنها مقدر شده بود. از دام قضا و قدر هیچکس نمی توانند فرار کند. وسوسه های دیو نا پاک گاه قلب انسان را از خدا نیز جدا می کند، آنها اعتراف کرده اند که دیو ناپاک آن چنان بر آنها چیره شده بود که تمام فکر آنها را به خود مشغول کرده و اکنون از آن دادگر توقع بخشایش داریم. اگر چه گناهی بزرگ مرتکب شدیم اما آنها را روی حساب بی دانشی ما بگذارد. بعد آنکه سپهر بلند، گاهی پناه به انسان می دهند و گاهی گزند می رساند.

     سوم هم آنکه دیو مانند اسبی تیز رو در میان ما افتاده است تا جنگ میان ما به راه اندازد. اگر پادشاه سر از کینه بشوید و ما را ببخشد، قسم می خوریم که به دین روشنایی در آییم. اگر ما را می بخشد، سپاه منوچهر را سمت ما بفرست تا خواهشگران را به استقبالش بفرستیم و خود مانند بنده ای مراقبش باشیم. تا مگر آن درختی که از کینه بارور شده است با اشک ندامت و پشیمانی بخشکانیمش. او را گرامی بداریم و نگهداریش کنیم و وقتی شکفت او را تاج و گنج بدهیم» فرستاده تمام این صحبتها را به خاطر سپرد و با تمام گنجها و هدایا به درگاه شاه آمد. فریدون وقتی فهمید که از سلم و تور فرستاده ای آمده دستور داد تا تخت شاهی را با دیبای رومی آذین بستند. فریدون نیز کلاه کیانی بر سر نهاد و مانند شاهی پیروز بر تخت شاهی نشست در حالیکه بر روی سرش هاله ای همچون ماه می درخشید و تمام زینت آلاتی که در خور یک پادشاه است را با خود داشت. در کنارش منوچهر نیز با تاج شاهی نشسته و در دو سو بزرگان با ایستادنشان تونلی ساخته بودند که یکسره با رز و طلا آراسته شده بود. با نیزه های طلایی و کمرهای طلایی که داشتند زمین را مانند خورشید تابنده کرده بودند. در حالیکه در یک دست شیر و پلنگی را گرفته بودند و در دست دیگر عنان فیلان را نگه می داشتند.

     فریدون از کاخ خارج شد در حالی که فرستاده سلم نیز همراهش می آمد. فرستاده وقتی چشمش به درگاه شاه افتاد، با سرعت از شدت ترس به سمت شاه فریدون آمد وقتی به پیشگاه فریدون رسید و تاج و تختش را دید . سرش را به نشانه تعظیم پائین برد و صورتش را بر خاک درگاه فریدون کشید. فریدون به او دستور داد تا بر کرسی زرینی که در آنجا بود بنشیند. فرستاده دستور شاه را اطاعت کرد او و تخت و تاج و نگینش را جاوید خواند و گفت :« زمین از پایه تخت توست که خرم مانده و جهان از صدقه سری شماست که روشن می گردد، ما همه بنده و چاکر خاک درگاه تو هستیم، ما همه زنده ایم تا روزی جان فدای تو کنیم». وقتی از کلام آن مرد چهره فریدون گشاد شد، فرستاده شروع به شیرین زبانی کرد و در حالیکه فریدون به او گوش می کرد پیغام آن دو بدکار و خونریز را گفت در حالیکه در دلش هرگز از راستی خبری نبود. او گفت که آنها از کردار بد خود نادم هستند و می خواهند که منوچهر به دیدار آنها برود تا به او تخت و تاج پادشاهی را بدهند. تا به این وسیله خون ایرج را با دینار و زر و دیبا و جواهر بخرند. فرستاده تنها سخن گفت و فریدون تنها می شنید. وقتی صحبتهای فرستاده تمام شد و فریدون صحبت فرستاده را کامل شنید. به فرستاده گفت:« تو خورشید را نمی توانی پنهان کنی، چگونه می توانی آنچه در درون سلم و تور است پنهان کنی؟ حال آنکه خباثت آنها از خورشید عیان تر است. آنچه می خواستی گفتی، حال بشنو چه پاسخی می دهم به آن دو ناپاک پست بگو که هر چه از این سخنان بی ارزش پیغام بفرستید به پشیزی نمی ارزد اگر می خواهید به منوچهر مهر بورزید نخست از خود بپرسید که تن ایرج کجاست؟ مگر جز این بود که بدنش در دهان حیوانات وحشی بود و سرش در تابوتی تنگ پیش ما؟ حالا که او را کشتید می خواهید با منوچهر نیز همین کار را بکنید؟ شما روی منوچهر را نمی بینید مگر آن زمان که سپاهش در پس و خودش با کلاه خود فولادی اش در پیش سپاه به سمت شما بیاید با گرز و درخش کاویانی می آید و زمین را از نعل اسبانش بنفش می کند، سپاهی به سردمداری قارن رزم جو، مانند شیروی قوی و اورژن دانا، شاه تلیمان و سرو یمن با فرماندهی منوچهر. سپاهی بزرگ می آید و درختی که از کینه ایرج رسته است را با خون شما گرد گیری خواهد کرد.

     دلیلی هم که تا به حال انتقام ایرج گرفته نشده این بود که هیچکس از غم ایرج هنوز کمر راست نکرده بود خوب نبود که من با فرزند خودم بجنگم و جنگ راه بیاندازم اما خدا را شکر که از آن درختی که شما کندید شاخه ای استوار و بلند روییده است و اکنون او همچون شیری قوی برای کین خواهی پدرش کمر بسته است سام و نریمان و گرشاسب با سپاهی که از کوه تا کوه جای می گیرند، می آیند و سرزمین شما را زیر سم اسبانشان له می کنند. تنها با ریخته شدن خون شما گناهتان بخشیده می شود چرا که شما آسمان و زمین را بر ما تیره و تار کردید آن معذرت خواهی های نا به جای شمارا شنیدم اما آنها باید بدانند که کسی که تخم جفا و ستم را می کارد نه دنیای خوشی دارد و نه قیامت خوبی. شما اگر به یاد ایزد توانا بودید هیچگاه خون برادر خود نمی ریختید.

     کسی که خرد داشته باشد هیچگاه گناهی نمی کند که بخواهد پوزش بخواهد. روشن جهانداران هیچگاه شرمنده نمی شوند این انسان سیاه دل است که همیشه با شرمندگی سخن می گوید. مکافات عمل با شایست شما هر دو سرا از من نیست بلکه خداست که شما را مجازات می کند. بد انیدکه با این جواهرات و گوهرهایی که فرستادید نمی توانید ما را از انتقام گرفتن وا دارید ما با خون شما زمین را سرخ می کنیم. سر انسان بهایی ندارد که بخواهیم به بهایی بفروشیم مگر سر بچه اژدهایی باشد. چه کسی گفته سر پسر گرامی تر از جانم که اینگونه فراغش مرا شکسته کرده بهایی دارد؟ بهتره دیگر خیلی پرگویی نکنم. ما به این خواسته های شما راضی نیستیم. با آنها بگویید پدرتان تا زنده است هیچگاه از این گین خواهی پشیمان نمی شود پیامت رو شنیدم تو هم پاسخ شنیدی حالا پاشو سریع از این جا برو.»

     فرستاده چون این صحبتهای محکم را شنید و جایگاه و برو بازوی منوچهر را دید، ترسان و لرزان از جای بلند شد سریع سوار بر اسبش شد و در رفت. همه هر آنچه بود را آن مرد جوان دید و با خود اندیشید که یزدان خیلی دیر برای سلم و تور چین به ابرو نیانداخته. مانند باد، بادلی مطمئن و سری پر از پاسخ به سمت خاور رفت و چون رسید در کنار هامون سرا پرده ای که کشیده شده بود را دید. به پرده سرا آمد و در درون آن خاور خدای را دید که خیمه ای از پرنیان ساخته و آنرا آذین بسته است. و دو پادشاه، یعنی سلم و تور خود در جلسه ای هستند. خبر آمدن فرستاده به سالار بار و پس از آن به سلم و تور رسید.. فرستاده به درگاه سلم و تور رفت. پس او را در جایگاهی نو نشاندند واز شاه تازه به تخت نشسته خبر گرفتند. از او اخبار دیهیم و تخت و شاهی فریدون و منوچهر را خواستند و پرسیدند بزرگان آنجا که هستند و چه کسی دستور می دهد؟

فرستاده گفت :« درگاه شاه را دیدی انگار که بهار بهشت را دیده ای. خاکها همه پر ز عنبر و خشتها از طلا

     کاخش مانند باغهای زمینی است و روی خندان اش همچون بهشت.

      هیچ کوهی به بلندی ایوان او نیست و هیچ باغی به عظمت گستره کاخش پیدا نشده است وقتی به نزدیکی ایوان او رفتم از شدت بلندی، سرش را در ستاره ها دیدم که در یک دست شیری را مهار کرده بود و با دستی دیگر عنان فیلی در دست داشت تخت او گویی تمام جهان را گرفته است. بر پشت تمام فیلهای عظیم جنگی اش تخت های طلایی گذاشته و طوقی که بر گردن شیران کشیده همه از جنس جواهرات اصیل بود از هر سو صدای تبیره به گوش می رسد و کرناها از هر سو می خروشند. گویی میدان در حال جوشیدن است و آسمان در حال خروشیدن. وقتی به سمت فریدون رفتم چشمم به تختی از جنس فیروزه افتاد و بر روی آن شهریاری مانند ماه نشسته بود که کلاهی درخشان از جنس یاقوت به سر داشت . موهایش همچون کافور، رویش همچون گلبرگ، دلش جنگجو و زبانی نرم و سخن گفتنی لطیف داشت. جهان از او می ترسد در حالیکه بخاطر هم او هم امیدوار است.

     دقیقاً مثل اینکه جمشید را پیش رو میبینی منوچهر وقتی زاده شد انگار سروی بلند، مانند تهمورث دیو بند بود. در سمت راست شاه نشسته ، انگار که تمام دل و زبان پادشاه اوست. گویی کاوه در کنار پسرش نشسته است. قارن جنگجو، سپهدار و لشکر شکن است شاه یمن گوش به فرمان و گرشاسب بنده خالص شاه است. در گنجهایش غیر قابل شمارش است انگار هیچکس در این جهان به آن بزرگی نیست در ایوانش سپاهیان آنچنان زیادند که گویی زره های گرد و غبار ست که با کلاهها و نیزه های زرین آنجا نشسته است و فریدون در آن میان قارن سپهسالار و بزرگست. شیروی درنده و شاپور پهلوان. اگر بر پشت فیلها طبل جنگ ببندند و بزنند هوا رنگ آبنوس به خود می گیرد. اگر آنها بخواهند به جنگ ما بیایند ، هامون تبدیل به کوه می شود و تمام کوهها مانند هامون صاف می شوند همه دلهایشان پر کینه است و روی شان پر چین و هیچ آرزویی جز انتقام جویی در سر نمی پرورانند.»

     خلاصه اینکه هر چه دیده بود گفت و هر چه فریدون گفته بود به زبان آورد. سلم و تور از شدت ترس رنگ از رویشان پرید. پس دوباره بلند شدند و رفتند دوباره جلسه گرفتند و مشتی صحبتهای بی سر و ته گفتند و شنیدند تا مگر راه چاره ای پیدا کنند. سلم به تور گفت« باید خونسرد باشیم و هول نکنیم تا مبادا منوچهر از دیدن ترس ما جرأت پیدا کند امانباید غافل هم بشیم که منوچهر در هنر جنگیدن بسیار قوی است چرا که آموزگارش فریدون بوده است. نبیره و جد، وقتی به هم بیافتند کیمیایی را درست می کنند که همه چیز را تغییر بدهد اما ما هم چاره ی نداریم جز اینکه برای جنگ بسیج شویم و به جای درنگ باید عجله کنیم».

     از لشکر دو سپاه سواران قوی را جمع کردند و سپاهی از جمع چین و خاور ساختند. جریان این لشکر کشی به گوش همه رسید پس تمام مردم دو دیار برای یاری سلم و تور آمدند و سپاهی ساختند بی انتها و مانند تمام جهان هستی برای انتهایش نقطه ای را نمی شد فرض کرد. دو لشکر از سمت توران به سمت ایران آمدند لشکری که در میان خود و کلاه گم شده بودند به روی پیلهای بزرگ و آموزش دیده و سلم و تور که با دلی پر خون سپهسالار بودند.

فرستادن فریدون، منوچهر را به جنگ

 با سلم و تور

     همان زمان خبر به گوش فریدون رسید خبری مبنی بر اینکه لشکر سلم و تور به نزدیکی جیحون رسیده اند به منوچهر گفت که با سپاهیانش به سمت هامون برود. فریدون نقشه ای جنگی طراحی کرد که جنگجویان جوان هر چقدر آموزش دیده باشند، مانند میشی از پشت مورد حمله پلنگ قرار می گیرند و از روبرو صیاد به آنها حمله می کند. در نهایت هوش و زکاوت ، سپاهیان مقابل را شکست می دهند چنان که دیگر هیچ بد کرداری فکر جنگیدن با ایرانیان به سرش نرسد.

« باید همچون باد شتاب کنید و آنها را مانند آهن گداخته بتابانید و باز گردید».

     منوچهر گفت :« ای شاه سر فراز، که قاتلین جگر گوشه ات اکنون به تو نزدیک می شوند. آنها را به خاطر اندیشه بدی که داشتند چنان می کنم که افسوس جان و تن سالم در تمام مدت با آنها بماند. با زره رومی میان را می بندم و تا زمانیکه انتقام نگیرم کمر از میان باز نمی کنم و با اندیشه انتقام چنان در دشت جنگ پا بگذارم که گرد و خاک تمام روی آفتاب را بپشاند.

     از تمام آن لشکر مردی را سراغ ندارم که بتواند با من بجنگد.»

     پس فریدون تأکید کرد تا منوچهر از پهلو به سمت دشت نبرد روند. پرده سرای شاه جمع شد و درفش کاویانی به دست، سپاه منوچهر به سمت هامون به راه افتادند لشکر گروه گروه به سمت دشت رفتند و از رفتن آنها هامون و کوه جوشیدن گرفتند چنان از گرد و خاک برخواسته خورشید تیره شد که گویی به روی خورشید رنگ لاجورد پاشیده شده است و فریادهایی که از لشکر ایران بر می خواست مردم تیز گوش را کر می کرد و صدای اسبان تازی حتی از بانگ طبلها هم بلند تر بود در دو سوی لشکر منوچهر دو ستون فیلهای بزرگ آنها را پناه می داد بر روی فیلها، تختی زرین که بر آنها چند گونه جواهر کار شده بود تمام سپاهیان درون بر گستوانها مخفی شده تا حدی که تنها چشمهاشان از زیر آهن بیرون بود.

     خلاصه ، سرا پرده شاه را جمع کردند و از تمشیه به سمت هامون رفتند سپهدار قارن کینه دار با سیصد هزار سوار جنگجو که همه از نامداران زمان بودند با گرزهای گران به سمت دشت نبرد رفتند در حالی که همگی مانند شیر، کمر به انتقام بسته بودند.

     در پیش لشکر درفش کاویانی ودر دستها نیزه های بنفش رنگ . منوچهر از بیشه نارون آمد و از پیش سپاه گذشت و لشکر را در آن دشت آراست. قسمت سمت چپ لشکر را به گرشاسب داد و قسمت راست لشکر را که بزرگتر بود به سام قوی و قباد سپرد سپاهیان به راه افتاده در حالیکه منوچهر و فریدون نیز در میان آنها بودند و در میان گروه مانند ماه می درخشیدند سپاهی مبارز همچون سام و قارن، شمشیر از میان برکشیدند و به طلایه داری فردی چون قباد، مانند قهرمانانی از نژاد تلیمان، به انتظار آمدن دشمن کمین کردند. لشکری در آراستگی همچون عروس، پر از شیران دلیر و صدای طبل. خبر رسانان، به تاخت به سمت سلم و تور آمدند و به آنها گفتند که ایرانیان جنگ را آغاز کردند. از بیشه به سمت هامون رفتند در حالیکه همه از شدت عصبانیت دهانشان خشک شده است.

     سلم و تور نیز با سپاه بزرگشان، با سری پر از کین به سمت دشت نبرد رفته و به دشت و دریایی که در آنجا بود پشت کردند یک ، یک جاسوسان از سمت لشکر ایران می آمدند و آخرین اخبار را می گفتند . پس تور برای قبادپیغام فرستاد و گفت:« پیش منوچهر برو، به او بگو ای شاه یتیم، اگر از ایرج دختری به دنیا آمد چگونه تاج و تخت به تو رسید؟»

     پس جاسوس به تور گفت :« باشه، پیغام تو را به گوش منوچهر می رسانم ولی هر جه فکر می کنم می بینم صحبتهایی که تو می خواهی بگویی صحبت عقلانی نیست می دانی که کار بزرگی می کنی از این کار خام خودت می ترسی. اگر تمام حیوانات برای شما گریه کند عجیب نیست که از بیشه نارون تا چین سواران با یکدیگر بجنگند اگر درخشیدن تیغهای بنفش و درفش کاویانی را ببینی، مغز و دلت از ترس می لرزد و کوه را از دشت تشخیص نخواهید داد».

     سپس قباد به نزد منوچهر شاه آمد و هر چه شنیده بود گفت منوچهر خندید و گفت :« هیچکس چنین حرفی نمی زند مگر آنکه بسیار ابله باشد. خدا را شکر می گویم که انسانها را اینگونه به انسان می شناساند. او می داند که من نوه ایرج هستم و نبیره فریدون پس حالا که جنگ را شروع کنیم می توانم این نژاد را با دلاوری ام ثابت کنم. به لطف خدای خورشید و ماه، چنان جنگی نشانش بدهم تا چشم روی هم بذارد تن بدون سرش را نشان سپاهیاش می دهم. انتقام پدرم را چنان بگیرم که پادشاهیش از این رو به آن رو بگردد».

     سپس دستور داد تا سفره ای بیاراستند و شروع به خوردن و نوشیدن می کردند.

 

 

تاخت کردن منوچهر بر سپاه تور

     وقتی شب شد، پیش قراولان از کوه و دشت به پیش سپاه منوچهر آمدند. منوچهر در دل سپاه فریاد زنان گفت :« ای شیران لشکر شاه و ای نامداران، آگاه باشید که این جنگ با اهریمن است.

و آنها که از بین می بریدشان دشمنان خدا هستند. کسی که از این رزم گاه زنده بیرون نیاید بهشتی خواهد شد و معصوم است. هر آنکه از سپاه چین و روم را بکشید، تا انتهای تاریخ جاوید خواهید ماند. وبا فره موبدان می مانید. بماند که گنجهای زیادی از شاه و خدا دریافت می کنند. صبح که برسد همگی کمربندهای پهلوانی را ببندید گرزها و شمشیرهای کابلی را به دست بگرید و همگی در جای خود منظم و مرتب بایستید».

     تمام بزرگان سپاه و سپهسالاران همگی در پیشگاه منوچهر جمع شدند و به او گفتند :« ما همه بنده توایم و زندگی ما برای شاه است. هر چه فرمان بدهد ما همان کار را انجام می دهیم و به فرمان شما بر روی زمین جیحونی از خون جاری خواهیم کرد».

     سپس به سمت خیمه خویش آمدند با سری پر از میل انتقام.

     صبح که رسید ، منوچهر برخاست آلات و ادوات جنگیدنش را برداشت و از خیمه بیرون آمد سپاهیان همه فریاد کشیدند و شمشیرها را رو به آسمان بردند و با چهره ای از خشم بر افروخته در انتظار فرمان شاه ماندند. منوچهر آن گونه که چپ و راست و قلب سپاه باید آرایش شود، آراست. تمام جهان مانند کشتی که رو به غرق شدن است به تب و تاب افتاد. طبلهایی که به روی فیلها سوار بودند چنان صدا کردند که زمین مانند رود نیل برخود لرزید. فیلها تبیره زنان از پیش می رفتند و سپس شیپورها و کرناها شروع به نواختن کردند. سپاه به راه افتاد تا به سمت جنگ برود. جنگ شروع شد.

     بیابان در لحظه ای چنان پر خون شد که انگار از تمام زمین لاله روییده است. پای تمام فیلها خونین شده بود هر لحظه لشکر منوچهر فاتح تر می شد. تا اینکه غروب شد دور زمانه هر لحظه یک سرنوشتی را رغم می زند. سلم و تور که از شکست بسیار خشمگین بودند. تمام طول شب در انتظار شبیخون بودند اما هیچ خبری نشد و جنگ با شکست سلم و تور به پایان رسید. اما سلم و تور که طاقت تحمل این شکست را نداشتند. نقشه ای کشیدند و آن این بود که، این بار آنها شبانه به لشکر منوچهر حمله کنند. و تمامی آنها را به خاک و خون بکشند این خبر توسط جاسوسان به گوش منوچهر رسید. منوچهر سریعاً به فکر چاره ای افتاده سپاهیان را به قارن سپرد. و خودش به همراه سی هزار نفر از نامداران سپاهش جایی دیگر کمین کردند.

کشته شدن تور به دست منوچهر

     شب که رسید،  تور به همراه صد هزار نفر از سپاهیانش در حالیکه شمشیرها را به نشانه حمله رو به آسمان گرفته به سمت لشکر منوچهر رفتند و زمانیکه لشکر را در جای خویش دیدند ترجیح دادند که به آنها حمله ور شوند. پس تور، دستور حمله داد سپاهیان با دستور تور حمله ور شدند. آنچنان خاکی بر خاست که انگار زمین آسمانی ابری است و برق شمشیرها رعدهایی که در آسمان می زند. منوچهر از کمینگاه، دشت را نگاهی انداخت، تور را در میانه سپاه دید. سوار بر اسبش شد، در حالی که هیچکس انتظار این حرکت را نمی کشید. بر پشت اسبش سوار شد و در حالیکه از پشت سر، همهمه سپاهیان را می شنید . از پشت به سمت تور حمله ور شد تا به او رسید. فریاد زد : ای ستمکار ، سر بی گناه از تن جدا می کنی؟! در حالیکه نمی دانی دنیا انتقام بی گناهان را می گیرد» پس نیزه ای از پشت به سمتش پرتاب کرد نیزه در پشت تور نشست. خنجر را بیرون کشید و او که نیمه جان بر روی اسبش افتاده بود توسط نیزه ای که در پشتش  فرو کرده بود از روی زین اسب کند و بر زمین کوبید و در حالیکه فریادش تمام میدان جنگ را می لرزاند خنجرش را بلند کرد و با خشم تمام سر تور را از بدن جدا کرد و دنیایی را از دستش راحت کرد. سر تور را بر داشت و به لشکر بازگشت.

گفتار اندر نامه فرستادن منوچهر به نزدیک شاه آفریدون

     منوچهر برای فریدون نامه ای فرستاد و از روزهای نیک و بد جنگ گفت :

     « به نام خداوند مهربان ، خداوند پاکی، عدالت و خوبی، خداوندی که در روز سختی هیچکس جز او دستگیر انسان نیست خداوند راهنما و جاوید. آفرین و درود بر فریدون شاه بزرگ، که خود خداوند تخت و تاج است. ای شاه، تمامی راستی ها و نکویی ها از وجود توست ای مالک زیبایی تخت و قداست فر.

     ما بدون هیچ سختی به توران زمین رسیدیم. سپاه را آرایش کردیم و نظم دادیم تا کین خواهی کنیم. سه روز و سه شب به سخت ترین شکل ما کین خواهی کردیم و آنان شبیخون زدند تا اینکه روز آخر خبر شبیخون آنها را شنیدیم که از شدت بی چارگی دست به حیله زدن برده اند. پس کمینی در پشت لشکرش زدم و زمانیکه مشغول جنگ شد از پشت حمله کردم تا به او رسیدم. با نیزه ای گرده اش را شکافتم او را بر زمین کوبیدم و سرش را مانند سر اژدهایی از تن جدا کردم. و برای شما فرستادم. حالا می خواهم بروم و بر سر سلم بلایی بیاورم که در کل جهان مانندش کمیاب و کیمیا شود. همانگونه که سر ایرج را در تابوت گذاشت و برایت فرستاد. من نیز همانگونه او را بکشم . فریدون شاه، منتظر باش که منوچهر یک صندوق دیگر برایت خواهد فرستاد».

     نامه را به یکی از قاصدانش داد تا به همراه سر شاه چین بدست فریدون بسپارد. قاصد در حالیکه چشمانش پر اشک و صورتش از شرم گلگون بود به سمت فریدون رفت. شرم برای اینکه چگونه سر شاه چین را پیش روی پدرش بگذارد. پسر هر چقدر از دین پدر روی گردان باشد بالاخره مرگ پسر، مرگ پدر نیز خواهد بود. فرستاده به پیشگاه فریدون رسید. سر تور را روبرویش گذاشت. فریدون از ته قلب آفرین بر منوچهر گفت :

گرفتن قارن دژ الان را

     خبر رزم به گوش سلم رسید. با این خبر احساس کرد که پشتش دیواری است که تا به آسمان بالا رفته و راه برگشت را از او گرفته است.

     از این سمت منوچهر نیز پیش خود قسم خورد که اگر سلم روی از مبارزه بگرداند دژالانان را به سرش خراب کند. و قسم خورد که اگر در دریا برود باز هم او را از قعر آب بیرون بکشد و این کار را تنها خودش باید انجام دهد و نه کس دیگر پس باید سریع دست به کار شود به قارن گفت :« تو چه اندیشه ای در سر داری؟!»

     قارن جواب داد :« ای پادشاه، اگر سلم تو را با این سپاه بزرگ ببیند شک نکن که سپاه را به دیگری خواهد سپرد و خود فرار خواهد کرد. درفش کاویانی و انگشتر تور را به من بده تا من نقشه ای را برایت بگویم که به راحتی سپاه سلم را به محاصره در آوریم. من و گرشاسب در شب تاریک وارد قلعه می شویم . فقط درباره این مسئله به هیچ کس  چیزی نگو. قارن شش هزار نفر از بزرگان و رزم آوران لشکر را جمع کرد هوا که تاریک شد آنها از خشکی به سمت دریا رفتند. قارن سپاه را به شیروی سپرد به او سفارش کرد و گفت :« من می خواهم مخفیانه و ناشناس نزد نگهبان دژ بروم به نام قاصدی از سمت تور به او انگشتر نشان دهم همین که وارد قلعه شدم درفش کاویانی را برپا می کنم من که وارد شدم شما هم با فریاد من به سمت ورودی قلعه حمله ور می شوید».

     سپاه نزدیکی دریا، به شیروی سپرده شده و قارن به سمت کاخ رفت. به نزدیکی کاخ رسید. پس با نگهبان دژ شروع به صحبت کرد مهر را به او نشان داد گفت:« از نزد تور آمدم. و دستوری دارم که به هیچکس نمی توانم بگویم مگر به شما. تور به من گفت که پیش دژبان بیایم که در حالت آماده باش به سر می بریم پست نگهبانی را از تو تحویل بگیرم و خودم نگهبانی دهم. هر زمان که درفش کاویانی را دیدم به سپاه اصلی خبر بدهم و شما با نیروهایشان حمله کنید تا مگر آن سپاه را نابود کنیم » نگهبان چون این سخنان را شنید و آن انگشتر را دید باورش شد و در دژ را باز کرد.

     حالا ببین دهقان داستان سرا چگونه آنچه را که قارن در دل نهاده بود به گوش شما رساند. این نشان دهنده راز نگهدار نبودن ما نیست که بلکه نشان دهنده بندگی ماست. در برابر اندیشه و وظیفه مان که به شما بگوییم که برای رسیدن به هدف انسان گاه باید نقشه ها، داستانها و دروغهایی را به زبان بیاورد، مثل جریان قارن و دژدار که یکی بد اندیش و دیگری ساده لوح بود . قارن خودش را که بیگانه بود خودی جا زد و سرهای زیادی را به باد داد.

     شب که رسید قارن درفش را به پا کرد و فریاد کشید شیروی و تمامی افراد که ساکن نزدیکی دریا بودند درفش را که مانند ماهی در آسمان می درخشید دیدند و به سمت دژ راه افتادند قارن در دژ را باز کرد و تمام افسران را به خون کشیدند و از بین بردند. وقتی صبح شد، دیگر  نه دژ آن دژ بود و نه دژبان، آن ژربان.

از دورها چیزی مانند دود دیده شد. از جایی که نه کشتی در آب بود و نه آبادی که آتشی داشته باشد بلکه سواران بی شماری بود که به سمت دژ می آمدند و گرد و خاکشان تمام آسمان را گرفته بود. صبح که رسید کشتار دسته جمعی شروع شد و تا عصر، دوازده هزار نفر کشته شدند و تمام دژ به آتش کشیده شد و دود سیاهی که از دژ بر می خاست مانند قیر تمام آسمان را سیاه کرده بود. تمام دریا مانند قیر ساه شده و روی زمین پر شده بود از خون 

تاخت کردن کاکوی

نبیرة ضحاک

     از آنجا قارن به نزد منوچهر بازگشت و به او آنچه اتفاق افتاده و هر آنچه انجام داده بود را گفت.

منوچهر او را تحسین کرد و برایش پیغام فرستاد که:

     « زمانیکه تو از سپاه جدا شدی رفتی، از این سمت نبیرة ضحاک که نامش کاکوی و فردی بد اندیش بود به ما حمله ور شد و تعداد زیادی از مبارزین ما را که جنگجویان بزرگی هم بودند از بین برد. حالا که این قوی هیکل از دژ هوخت گنگ به اینجا رسیده سلم نیز زمانی خوب برای لشکرکشی پیدا کرده و حتماً به ما حمله خواهد کرد. من هنوز با کاکوی وارد جنگ نشده ام اما این بار که لشکرکشی کرد خود محکی می زنم ببینم چگونه قدرتمندی است»

     قارن جوابش داد: « ای شاه چه کسی هست که بتواند با تو وارد جنگ شود؟! اگر قرار باشد پلنگ با تو بجنگد خودش را پیش از جنگ با تو، از ترس می دراند و نابود می کند. کسی در دنیا رقیب تو نمی شود. اما خودم اکنون فکری می کنم که دیگر کاکوی جرأت نکند که بخواهد از هوخت دوباره به ما حمله کند.»

     منوچهر گفت: « نه، تو نمی خواهد خود را به زحمت بیاندازی تو هنوز از لشکرکشی قبلی خسته ای. تو استراحت کن، این جنگ را هم به من بسپار.»

     منوچهر دستور حمله داد. جنگ شروع شد. صدای شیپور و نای تمام دشت را گرفت نیزه های بیشماری مانند ذره های کوچک الماس در آسمان ظاهر شد و خاک زمین و آسمان را تیره کرد. آسمان پر شد از پر کرکس از تیرهایی که در آسمان به سمت لشکرها پرتاب می شد. تمام زمین زیر پای اسبان و فیلان موج می زد.

     کاکوی از دل سپاه فریادی بلند کشید و به تاخت به گوشه ای از دشت رفت. منوچهر هم از لشکر خارج شد و با تیغ هندی که در دست داشت به او حمله ور شد. هر دو چنان فریاد بلندی زدند که کوه در جای خود ترکید و دو گروه از ترس بر خود لرزیدند. مانند دو فیل قوی هیکل که به مبارزه کردن با هم برخاسته بودند. کاکوی با نیزه اش چنان ضربه ای بر کمربند شاه کوفت که نزدیک بود کلاه منوچهر از سرش بیافتد و کمربند و زره اش به تنش چنان پاره شد که کمر گاهش دیده شد و منوچهر نیز با شمشیرش چنان ضربه ای به گردن کاکوی زد که جوسن بر تنش پاره شد.

     به این صورت گذشت تا عصر شد و دو جنگ جو هنوز با یکدیگر مبارزه می کردند و منوچهر کم کم داشت احساس خستگی می کرد که یک لحظه مصمم و محکم کمربند کاکوی را گرفت او را از زین بلند کرد و محکم به زمین اش کوبید. شمشیرش را بلند کرد و سینة آن مرد عرب را به ضربتی محکم چاک داد.

     با مرگ کاکوی، پشت سلم هم خالی شد و دیگر هیچ پشتوانه ای نداشت پس به سپاه دستور بازگشت داد و لشکرش را به سمت دریا به پیش راند. در حالیکه در دشت آنچنان جنازه ریخته بود که راه رفتن برای روندگان بسیار دشوار می نمود منوچهر نیز در تعقیب او به سمت دریا روانه شد. وقتی سلم به دریا رسید هیچ کشتی در دریا نبود. منوچهر آکنده از خشم بر اسب نشست. زره جنگی اسب را باز کرد و به سمت سلم شروع به تاختن کرد.

     چون به سلم رسید به او گفت: «ای مرد قانونهای شوم، برادرت را به طمع قدرت کشتی، حالا که قدرت پیدا کردی چرا اینگونه فرار می کنی؟

     تاج تو در دستان من است. درختی که کاشتی اکنون به بار نشسته است از این تاج بزرگی که فریدون برایت آراسته فرار نکن. آن درخت که تو کاشتی کینه است و من نیز میوه اش هستم که در کنارت ایستاده ام درختی که کاشتی اگر خار داده است میوة کاشته تو است و اگر پرنیان است زحمت خودت.»

     پس به سمتش رفت تا به او رسید. شمشیرش را بلند کرد و چنان بر کتفش زد که بدنش از میان به دو نیم شد. سرش را جدا کرده و دستور داد تا بر سر نیزه کنند. تمام سپاهیان لشکر سلم از قدرت او در شگفت ماندند و از ترس هر یک به سمتی فرار کرده و ناپدید شدند یکی از میان لشکر که زبانی چرب داشت را برای صحبت کردن به سمت منوچهر فرستادند تا با او بگوید: « ما همه فرمانبرداریم و هر چه تو بگویی همان می کنیم. ما عده ای چوپان هستیم و گروهی کشاورز و به زور به این میدان جنگ آمده ایم نه به اختیار. اکنون هم بنده و مطیع فرمان شما هستیم اگر شاه عزم جنگیدن با ما را دارد که ما قدرت اش را نداریم. پس در پیشگاه شاه سر فرود می آوریم تا هر چه او می خواهد انجام دهد و هرگونه می خواهد برای ما که بی گناهیم حکم صادر کند.»

     مرد تمام این سخنان را به گوش منوچهر رساند پس منوچهر جواب داد: « من از خون شما می گذرم تا نگویید من ظالم بوده ام و از من به بدی یاد نکنید. هر چه خدایی نباشد اهریمنی است. بادا که اهریمن از من دور بماند. شما همه اگر از من کینه ای دارید و یاد دوستدار من هستید فرقی نمی کند. اکنون که ما پیروز شده ایم شما همه آزاد هستید به شرطی که از این به بعد تنها مهرورزی کنید و دلها را با جادوی مهربانی تسخیر کنید.» از پرده سرای صدای برخاست که گفت: « ای پهلوانان از این پس دیگر خونی نریزید چرا که عاقبت ظالمان را دیدید.»

     پس همگان اسلحه ها را زمین گذاشته و در پیشگاه منوچهر تعظیم کرده و به خاک افتادند. همه نیزه ها، شمشیرها و زره ها جنگی شان را جمع کردند و مانند کوهی جلوی منوچهر گذاشتند، منوچهر نیز آنها را مورد بخشش قرار داد و به هر یک کاری در خور داد. سپس به قاصدی، سر سلم را داد و نامه برای فریدون به این مضمون نوشت: « ای پادشاه جهان، ای پیروز مرد که زمین از انرژی تو برخاست به نیروی شما شاه جهان آن دو افسونگر را از بین بردم سرشان را بریدم و زمین را از خونشان آبیاری کردم اما آنچه اتفاق افتاد را خود پس از آمدن نامه می آیم و برایتان تعریف می کنم.»

     شیرویی را گفت: « به میدان جنگ برو و تمام جنگ افرازی که از کشتگان به جا مانده، را جمع کن بگذار چیزی بجا بماند سپس آنها را نزد فریدون بفرست.» و سپس دستور داد که طبل عزیمت و بازگشت بزنند. سپاه را از چین به سمت هامون برد و به سمت تمیشه به راه انداخت در حالیکه دل فریدون برای دیدنش بسیار تنگ شده بود از سمت آنها نیز صدای کرنا از لشکر بلند شد و همه به راه افتادند در حالیکه پشت تمام فیلها به تخت فیروزه آذین بسته شد. با دیبای چینی و جواهرات و گوهرهای بنفش، سرخ و زرد آرایش شده بود.

     از دریای گیلان، با شادی تمام گذشتند و با پهلوانان و اسبهای آذین بسته شده با طوقها و رکابهای زرین به پیشواز آنها رفتند در حالیکه درون سپاه پر بود از پهلوانان نامی ایران. درفش فریدون که پدیدار شد سپاه منوچهر صف کشیدند منوچهر پیش پای فریدون از اسب پیاده شد و زمین را بوسید و بر آن تاج، تخت، کلاه و نگین درود گفت. فریدون او را از زمین بلند کرد و او را نوازش کرد. رویش را به سمت آسمان گرداند و گفت: « الا ای داور راستگو، تو گفتی و وعده دادی که دادگر می آوری و ستم دیده گان را حمایت می کنی، راست گفتی، هم داد دادی به من، هم انگشتری قدرت مرا، با نبیره ای که به من دادی ادامه دار نگاه داشتی.»

     سپس به درگاه آمد و قاصدی را به دنبال سام فرستاد، او را سریعا به ایران بیاورد، پس قاصد این کار را کرد و سام قهرمان را از هندوستان با احترام به ایران آورد. وقتی سام نزد فریدون آمد، فریدون خودش را مسافر و رفتنی دانست و منوچهر را به دست او سپرد و به او سفارش کرد که به او راه و هنر جنگیدن و پهلوانی را بیاموزد و منوچهر را همچون خودش بار بیاورد. دستان منوچهر را در دستان سام قرار داد.

     سپس به درگاه خدا گفت: « ای خداوند بزرگ، تمام خواسته هایم برآورده شد، دیگر تنها یک چیز از تو می خواهم آنهم آنست که مرا به دنیای دیگر ببری دیگر نمی توانم در این دنیای تنگ زندگی را ادامه دهم.»

     دو روز از ماه مهر باقی مانده بود که منوچهر بر تخت پادشاهی نشست و تاج پادشاهی با دستان فریدون بر سرش گذارده شد.

گفتار اندر مردن فریدون

     وقتی دوره شاهی به منوچهر سپرده شد. روزی فریدون در خلوتی سرهای سه پسرش را پیش رو نهاد و شروع به گریستن و زاری کرد و با سر پسرانش شروع به صحبت کرد و گفت: « روزگارم سیاه شد و بختم از مرگ سه پسر دلسوزو نور چشمم برگشت، پسرانی که حالا در نهایت ذلت در پیش من ساکت افتاده اند در حالیکه خودم با کینه جویی و اندیشه بد خودم دستور قتلشان را دادم. این وضعیت را کردار بد و خوی نا شایست خودتان برایتان آورد. به حرفم گوش نکردید و خودتان، خودتان را کشتید.»

فریدون با دلی پر خون و روی پر اشک در کنار سر پسرهایش مرد، فریدون رفت و از او تنها نامی باقی ماند، نامی پر از راستی و درستی.

     منوچهر تاج پادشاهی را دوباره بر سر نهاد و کمربند خونین بر دور کمرش بست و سوگوار فریدون شد. به رسم پادشاهان دخمه ای از زر سرخ و لاجورد درست کرد، جنازة فریدون را در آن دخمه نهاد و تاجش را بالای تختگاهش قرار داد، سپس به رسم آیین آن زمان به نزدیک تخت و جنازة او رفت و با او وداع کرد.

     در دخمه بر روی فریدون بسته شد و پادشاه از جهانِ کوچک و پست عزیمت کرد. منوچهر یک هفته سوگوار فریدون شد. به سوگ فریدون تمام شهرها و بازارها عزادار شدند.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۱۴
عبدالرشید زمانی

فریدون پهلوان